نوشته های من

خاطرات

نوشته های من

خاطرات

تو را دوست می‌دارم



تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم


تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم

روز پدر مبارک

بابای من دلش مثل دریا بزرگ و مهربونه...

بابای من بهترین و مهربون ترین بابای دنیاست...

من بابام رو با دنیا عوض نمی کنم ...

بابا جونم دستای گرمت رو رو میبوسم

روزت مبارک




کتاب مزخرف

دیروز کتاب یاسمین نوشته ی آقای مودب پور رو تموم کردم.

کتابی بود که تمام نقش های مهمش م‍ُردند و من برای هر کدوم یه کاسه اشک ریختم البته نگاه کردن طولانی مدت به صفحه مانیتور هم زمینه رو برای گریه کردن ایجاد میکرد و الا من زیاد برای مرگ آدمهای برخاسته از وهم و تصور دیگران متاثر نمیشم. البته این آقای مودب پور مثل اینکه خیلی علاقه دارند با احساسات آدمها بازی کنند و مطمئنا میدونند که به هدفشون رسیدند!!!!تا آخر داستان هرچی امیدوار بودم که یه اتفاق خوب بیافته تا چشمای خیسم رو خشک کنه بدبختانه اشکای چشمام تا آخر مثل یه سیل جاری بود و تا دو روز باعث سردردم شد و آقای مودب پور همچنان بیرحمانه مینوشتند تا این سیل رو شدیدتر کنند!!توی فیلمِ «ساعت ها» نویسنده  که جزو نقشهای اصلی داستان بود این طور میگفت که داستان باید یه مرگ داشته باشه تا زنده ها قدر زندگیشون رو بیشتر بدونند اما من آخر داستان از زندگیم سیر که شدم هیچ تصمیم گرفتم که آقای مودب پور رو با کتابش بسوزونم.نمیدونم این مرد مغز نداره آخه این چی بود؟!همش شد درد و رنج و بدبختی!!!!خودمون کم درد و بدبختی داریم باید برای بدبختی آدمهای خیالی هم اشک بریزیم!!حالا به خوبی میفهمم وقتی میگن رمان های ایرانی آبکیه یعنی چی؟ یعنی اینکه فکر میکنند هرچی بیشتر از چشمای مخاطب اشک بیاد بیرون و تحت تاثیربزارتشون کارشون هنری تره!!!!!به هر حال من دیگه رمان ایرانی نمیــــخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم