سلام
بالاخره کنکورم رو دادم و خیالم راحت شد.
شب قبل از کنکور خیلی خوشحال بودم که بالاخره انتظارم داره تموم میشه و در واقع اصلن باور م نمیشد که جدی جدی درس خوندنم داره تموم میشه واز این بابت حس خیلی قریبی داشتم از بس که هر هفته کنکور آزمایشی می دادم دیگه همین کنکور اصلی هم واسم عادی شده بود و من تمام تلاشم رو میکردم تا اون رو متفاوت ببینم.
سر کنکور هم حتا انتظار داشتم سوالهایی باشه که من ابدا نمیتونستم بلدشون باشم اما وقتی دفترچه رو باز کردم ویه نگاه کوتاه به سوالات کردم دیدم که خیلی ساده است و دقیقن همون سوالایی هست که توی تمام کنکورهای آزمایشی میدیدم و این واسم خیلی هیجان انگیز بود و به سرعت شروع به پاسخ دادن کردم. وقتی از حوزه میومدم بیرون واقعن خوشحال بودم امیدوارم که رتبه ی خوبی بیارم .
سلام
دیروز برای خواهرم خواستگار اومد و ما از یه هفته قبلش مشغول تمیز کردن خونه بودیم!انقدر مشغول بودم که حتا آزمون جمعه رو هم از یاد بردم هرچند اگر یادم بود هم نمی تونستم برم.با نیم ساعت تاخیر اومدن ، پسره اینقدر خجالتی بود
که اصلا بهمون نگاه نکرد نه به من نه به خواهرام!خیلی با نمک و ریزه میزه بود .؛ از اول تا آخر مجلس چشماش رو گلای قالی خشکیده بود.وقتی نشستند من و خواهرام رفتیم آشپزخونه برای چای ریختن.
به خاطر تاخیرشون قوری چای سرد شده بود و خواهر بزرگم چای رو ریخت و هر چی با همدیگه بهش اصرار کردیم حاضر نشد چای رو ببره و می گفت خودتون ببرید من می ترسم پام پیچ بخوره یا دستم بلرزه و...
پنج دقیقه اینطور طی شد و در آخر داداشمو صدا کردیم تا اون بیاد ببره اما مزه کردیم چای رو و دیدیم که سرده!!!برشون گردوندیم و دوباره ریختیم اما این بار هم سرد بود هم بدرنگ!!!خولاصه داداشم رفت، من با خوشحالی که یه راه حل پیدا کردم گفتم چای کیسه ای بریزیم
(!)آبجی بزرگه خیلی از پیشنهادم استقبال کرد و تند تند چای ریخت و داد به داداشم. اونم چای رو بعد از نیم ساعت انتظار برد و آبروی ما بدین ترتیب رفت!
منم تو آشپزخونه موندم و دوباره چای دم کردم. افراد حاضر در مجلس خواستگاری عبارت بودند از : بابام ،مامانم، داداشم، خواهر بزرگم، مامان بزرگم و داییم.و البته بابای ایشون ، مامانش و خودش.
مامانش مثل مادر فولادزره بود، انقدر با اعتماد به نفس بود کل مجلس یا باباش حرف میزد یا مادر فولادزرهش!!وقتی هم رفتند صحبت کنند پسره اینقدر در اتاق رو محکم کوبید که من و خواهر بزرگم تو آشپزخونه از خنده منفجر شدیم...بعدا که از خواهرم پرسیدم که تو اتاق چی گفتن؛ گفت فقط در مورد خواهرای فولادزرهش که نمی تونه رفتاراشون رو تحمل کنه حرف زده بودن..بیچاره سره...با کلی ذوق و شوق اومده خواستگاری اونوقت آبجی گرامی من اینطوری زده تو ذوقش!!خب عزیز من اگه کلاس میزارند تو هم کلاس بزار .. مگه چی کم داری از اونا ؟ خوشگلتر نیستی که هستی؟ با سوادتر نیستی که هستی؟ با فهم و شعور و کمالات نیستی که هستی اتفاقا اگه از من بپرسی میگم اونا بی شعورن که به خاطر پول و مال ومنال کلاس میزارن، اونوقت اگه ورشکست بشن چی؟ چی دارن که کلاس بزارن؟نه قیافه شون چنگی به دل میزنه نه فهم و شعور درست و حسابی!!!خدا به دادشون برسه و به راه راست هدایتشون کنه...
بعد به آبجیم گفته پیرهن صورتی هه خواهربزرگت بود؟منم با تعجب گفتم اون که اصلا کله شو بالا نکرده که کسی رو ببینه ، حتما از دایره دیدش فهمیده که لباس خواهرم صورتیه!!!وا...من فکر نکنم که اصلا موجودیت منو متوجه شده باشه!!آخه پسرم اینقدر خجالتی؟!
ولی خب معلومه که برخلاف مادر و خواهرای فولادزرهش پسر خوب و متینی هست. اشکال هم نداره بالاخره بعدا مجبوره که یه نیم نگاهی به من بکنه که حداقل اگه تو خیابون منو دید بشناسه خواهرزنشو!!
دایییم به خواهرم گفت که فرداش از باباهه عذرخواهی کنه به خاطر اینکه چایی نیاورده و اینقدرم خواهرای فولادزرهش رو به رخ پسرک بیچاره نکشه و یه ذره با عرضه باشه و جوابشون رو بده...
اما امروز که آبجیم از سر کار اومد ازش پرسیدم، اما گفت وقت نشده بود که از باباش عذرخواهی کنه و پسره هم که باهاش صحبت کرده خیلی ناامید بوده به خاطر حرفای دیروز آبجیم. خوب طفلی حق داشته ، حالا که فکرشو میکنم میبینم که این آبجیمم خودش واسه خودش یه پا مادر فولادزره هستش ها!!ببین چجوری پدر پسره رو درآورده !!!
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه.
سلام.
به سختی که نه؛ ولی خوب حدودا روزی چهار ساعت درس می خونم. گاهی از برنامه عقب میفتم اما...عیب نداره تابستونه دیگه...تا حالا دو تا آزمون حضوری دادم.
مدتیه(یک ماه و نیم)خواهر گرامی میره سر کار.تو یه شرکت تجاری نامه ها رو ترجمه می کنه. پسر رئیس شرکت که خودش هم پیش باباش کار میکنه از خواهرم خواستگاری کرده و اون در میون هزار تا سوال میخواد تصمیم بگیره و نگران اشتباهی دوباره هست:اشتباهی که برای خواهر بزرگم پیش اومد و هنوز در حال پس دادن عواقب این تصمیم بی تدبیرانه هستیم. و اون نمی خواد دوباره یه تصمیم اشتباه رو تکرار کنه.
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم انتخاب کار سختی نیست...باهاش حرف میزنی و تو ۲-۳جلسه همه چیز دستگیرت میشه:مگه چند تا آدم ظاهرساز مثل اون یکی به تورمون می خوره؟!نه بابا اون قدرها هم بدشانس نیستیم.
ولی بعضی وقتا افکار آزاردهنده ای به ذهنم میرسه که بحث یه عمر زندگیه.اگه اینجوری باشه ....اگه اونجوری باشه ...؟!و خلاصه اینکه آخرش از فکر درمیام و میگم:اصلا به تو چه؟ مگه واسه تو خواستگار اومده؟ هر موقع اومد اونوقت خودت رو درگیر کن....بعد از فکر خودم خجالت می کشم و به خودم میگم: ای بی معرفت می خوای آبجیت رو تنها بزاری و تو این تصمیم گیری سخت کمکش نکنی ...بعد دوباره میگم:اخه من چهکمکی میتونم بکنم؟من فقط ۱۷ سالمه!!بعد دوباره میگم:پس کی کمکش کنه؟مامان و بابا؟ یا داداش؟یا آبجی بزرگخ؟ البته آبجی می تونه بهش کمک کنه اما کافی نیست.مامانینا هم که بهتره بروند و اشتباهات قبلیشون رو جمع کنند!!داداش هم که ماشاا... قربونش برم یا از اینور بوم میفته یا از اونور؟!!!باز میبینم خودم نقشی به نسبت بهتری میتونم ایفا کنم و بسی اعتماد به نفس پیدا میکنم و دستان مشت شده ام را بالا میبرم...
راستی:فردا خواهر گرامی قراره با آقا داریوش ملاقات کنند و طی یه گردش با هم صحبت کنند و ببینند میتونند با هم کنار بیایند؟!
از بعد از ظهر که اومده منو خفه کرده ...سالن فشن راه انداخته!!!هی این مانتو رو با اون روسری با اون کفش با فلان کیف و .....تست کرده و من بیچاره رو کشته تا بخواد یه دست لباس و کفش واسه قرار فردا انتخاب کنه!!!!هی موهاش و فر میکنه :هی دوباره صاف میکنه.هی فرق وسط باز میکنه هی کجش میکنه از اینور به اونور بالایی میده و خولااااااااااااااصه که هنوز ادامه داره و تصمیم نهایی مونده واسه فردا اون هم با ۳تا روسری دو تا مانتو و۳تا کفش....که سرند شده هستند....