نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

آدمای عجیب!!

سلام .

امروز ساعت ۸صبح بیدار شدم .زنگ زدم به آموزشگاه زبان گوشی رو برنداشتند؛خواهر عزیز گفتند حتما سرشون شلوغ بوده برنداشتند و الا هستند تو باید بری. 

من:یعنی چی؟؟؟! این یکی رو دیگه نشنیده بودم اگه هستند خب چرا برنمی دارند؟؟؟؟؟پس تلفن به چه دردی میخوره؟!!!

ساعت ۱۰ رسیدم آموزشگاه؛بعد به منشی میگم ببخشید خانم من برای مصاحبه اومدم .

بعد از نیم ساعت این ور و اون ور رفتن و پرونده ها رو جا به جا کردن برگشته به من می گه 

ـ:متاسفم باید ساعت ۱برای مصاحبه بیای . 

من:یعنی چی خانم ؟؟؟؟من توی این گرما پا شدم اومدم اینجا بعد شما خیلی راحت می گید بعد 

از ساعت ۱؟؟؟؟؟؟!

ـ:(در کمال خونسردی)خانم شما باید زنگ می زدید.

من:من زنگ زدم ولی کسی  گوشی رو بر نداشت.

   در حالی که می خواستم میز زیر دستم رو با مایحتویش بکوبم تو سرش از اونجا زدم بیرون....

خسته و کوفته برگشتم خونه...

مامان هنوز خوابه ...میشینم جلوی تلوزیون....

هیچ فیلمی در کار نیست .....از روی اجبار راز بقا نگاه میکنم.....

زنگ میزنند.......

من:کیه؟.....

 ـ:ببخشید خانم من همسایه تون هستم یه لحظه بیاید دم در..... 

من:لطفا از همین جا بفرمایید...

ـ:خواهش می کنم یه لحظه بیایید دم در...

من:خوب بگید کارتون چیه ؟؟؟؟

ـ:بیایید یه لحظه دم در...

من:

مامان رو صدا می کنم.....پا میشه......

من:مامان یه خانمه اومده می خواد بری دم در ..

ـ:چه کار داره؟

من:نمی دونم

مامان هم سوال های من رو تکرار می کنه و به جز«یه لحظه بیاید دم در»چیزی نمیشنوه!!

مامان در حالیکه کمرش درد می کنه و فکر این که باید سه طبقه رو بره پایین کلافه اش کرده و از گوشاش بخار میزنه بیرون میره پایین....

بعد از ۱۰ دقیقه برگشته...می پرسم 

ـ:مامان حالا چیکار داشت که این همه اصرار داشت که بری پایین؟؟!

مامان:اومده خواستگاری!!!

من:خواستگاری؟!!!خواستگاری کی؟

مامان:نمی دونم خودش هم نمی دونست!!

من که حرصم گرفته از طرز کوتاه حرف زدن مامان میگم:بیشتر توضیح بده خب!

مامان:هیچی اومده میگه من یه پسر جوون دارم و میخوام واسه اش زن بگیرم؛اومدم ببینم اگه شما دختر جوون داریدبیایم برای خواستگاری

من:

مامان:من هم گفتم دختر جوون نداریم...

من:همین؟؟؟

مامان:نه گفتم:خانم این چه وضع خواستگاری کردنه؟ اولا شما اصلا دختر من رو ندیدید.دوما من دخترم رو به خواهر زاده ام که از همه لحاظ میشناسیمش ندادیم....اون وقت شما با چه امیدی اومدید در همسایه ها رو میزنید و ندیده خواستگاری میکنید؟؟؟!!!یه کمی فرهنگ هم خوبه والله....!

 من در حالیکه از خنده شکمم رو گرفتم:حداقل توی خیابون وایمیستاد دخترا میدید از هر کدوم خوشش اومد خواستگاری میکرد با خودش چی فکر کرده که اومده در خونه ی ما اون هم ندیده ما رو(من و خواهرم)!!!!!!  

مامان:هه... تازه بعد از اینکه از ما ناامید شد رفت در خونه ی همسایه های دیگه.... 

من:

   یعنی نهایت اسکلازیسیونه