نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

اتفاق جدید

سلام
دیروز برای خواهرم خواستگار اومد و ما از یه هفته قبلش مشغول تمیز کردن خونه بودیم!انقدر مشغول بودم که حتا آزمون جمعه رو هم از یاد بردم هرچند اگر یادم بود هم نمی تونستم برم.با نیم ساعت تاخیر اومدن ، پسره اینقدر خجالتی بود که اصلا بهمون نگاه نکرد نه به من نه به خواهرام!خیلی با نمک و ریزه میزه بود .؛ از اول تا آخر مجلس چشماش رو گلای قالی خشکیده بود.وقتی نشستند من و خواهرام رفتیم آشپزخونه برای چای ریختن.
به خاطر تاخیرشون قوری چای سرد شده بود و خواهر بزرگم چای رو ریخت و هر چی با همدیگه بهش اصرار کردیم حاضر نشد چای رو ببره و می گفت خودتون ببرید من می ترسم پام پیچ بخوره یا دستم بلرزه و...
پنج دقیقه اینطور طی شد و در آخر داداشمو صدا کردیم تا اون بیاد ببره اما مزه کردیم چای رو و دیدیم که سرده!!!برشون گردوندیم و دوباره ریختیم اما این بار هم سرد بود هم بدرنگ!!!خولاصه داداشم رفت، من با خوشحالی که یه راه حل پیدا کردم گفتم چای کیسه ای بریزیم(!)آبجی بزرگه خیلی از پیشنهادم استقبال کرد و تند تند چای ریخت و داد به داداشم. اونم چای رو بعد از نیم ساعت انتظار برد و آبروی ما بدین ترتیب رفت!منم تو آشپزخونه موندم و دوباره چای دم کردم. افراد حاضر در مجلس خواستگاری عبارت بودند از : بابام ،مامانم، داداشم، خواهر بزرگم، مامان بزرگم و داییم.و البته بابای ایشون ، مامانش و خودش.
مامانش مثل مادر فولادزره بود، انقدر با اعتماد به نفس بود کل مجلس یا باباش حرف میزد یا مادر فولادزرهش!!وقتی هم رفتند صحبت کنند پسره اینقدر در اتاق رو محکم کوبید که من و خواهر بزرگم تو آشپزخونه از خنده منفجر شدیم...بعدا که از خواهرم پرسیدم که تو اتاق چی گفتن؛ گفت فقط در مورد خواهرای فولادزرهش که نمی تونه رفتاراشون رو تحمل کنه حرف زده بودن..بیچاره سره...با کلی ذوق و شوق اومده خواستگاری اونوقت آبجی گرامی من اینطوری زده تو ذوقش!!خب عزیز من اگه کلاس میزارند تو هم کلاس بزار .. مگه چی کم داری از اونا ؟ خوشگلتر نیستی که هستی؟ با سوادتر نیستی که هستی؟ با فهم و شعور و کمالات نیستی که هستی اتفاقا اگه از من بپرسی میگم اونا بی شعورن که به خاطر پول و مال ومنال کلاس میزارن، اونوقت اگه ورشکست بشن چی؟ چی دارن که کلاس بزارن؟نه قیافه شون چنگی به دل میزنه نه فهم و شعور درست و حسابی!!!خدا به دادشون برسه و به راه راست هدایتشون کنه...
بعد به آبجیم گفته پیرهن صورتی هه خواهربزرگت بود؟منم با تعجب گفتم اون که اصلا کله شو بالا نکرده که کسی رو ببینه ، حتما از دایره دیدش فهمیده که لباس خواهرم صورتیه!!!وا...من فکر نکنم که اصلا موجودیت منو متوجه شده باشه!!آخه پسرم اینقدر خجالتی؟!
ولی خب معلومه که برخلاف مادر و خواهرای فولادزرهش پسر خوب و متینی هست. اشکال هم نداره بالاخره بعدا مجبوره که یه نیم نگاهی به من بکنه که حداقل اگه تو خیابون منو دید بشناسه خواهرزنشو!!
دایییم به خواهرم گفت که فرداش از باباهه عذرخواهی کنه به خاطر اینکه چایی نیاورده و اینقدرم خواهرای فولادزرهش رو به رخ پسرک بیچاره نکشه و یه ذره با عرضه باشه و جوابشون رو بده...
اما امروز که آبجیم از سر کار اومد ازش پرسیدم، اما گفت وقت نشده بود که از باباش عذرخواهی کنه و پسره هم که باهاش صحبت کرده خیلی ناامید بوده  به خاطر حرفای دیروز آبجیم. خوب طفلی حق داشته ، حالا که فکرشو میکنم میبینم که این آبجیمم خودش واسه خودش یه پا مادر فولادزره هستش ها!!ببین چجوری پدر پسره رو درآورده !!!
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه.