نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

جریانات

      زنگ تفریح  به نیلوفر گفتم جغرافی نخوندم
سر زنگ جغرافی می خواستم به معلم بگم این جلسه نخوندم ازم نپرسه
اما با خودم گفتم جلسه پیش که ازم پرسیده به احتمال زیاد این جلسه نمی پرسه  بهش نگم این فرصت رو بزارم واسه روز مبادا !!!!
معلم یکی رو بلند می کنه و ازش می پرسه بعد که سوالاش تموم میشه بهش میگه یه شماره بگو  و بعد همون شماره گفته شده رو بلند می کنه تا ازش بپرسه .
نیلوفر که اوضاع رو این طور می بینه میخواد کمکم کنه و به همه می گه که شماره 16که من هستم رو نگن. 

 اما مرجان که داشت درس جواب میداد بی خبر از این جریانات بود و وقتی معلم ازش شماره خواست  

آزاده که بغلش نشسته بود بهش میگه شماره 16 رو نگو اما مرجان «نگو»رو نمی شنوه و 

 میگه شماره 16؟!!!!!!
نیلوفر در اون لحظه:
من هم که از خنده دارم می ترکم به خاطر این کمک ناکام  بلند میشم اما سوالی که ازم پرسیده میشه خنده رو رو لبم می خشکونه و به نظرم میاد همچین کلماتی در حد زیادی واسم عجــــــیب و غریبه میاد!! 

بهش میگم خانوم ببخشید من دیشب نتونستم بخونم
میشینم و معلم از کل 16 نفر می پرسه و من به این فکر میکنم چرا من اینقدر بد شانسم و چرا طمع کردم و بهش نگفتم؟؟و کلی افسوس.....
    معلم فلسفه ومنطق مون هنوز معلوم نیست کیه و ما دو زنگ بیکاری داشتیم با نیلو میریم نمازخونه و میبینیم چند تا از بچه ها دارند آهنگ اصفهانی رو به زبون اشاره ترجمه میکنند واسه روزی که قراره از قبول شدگان دردانشگاه پارسال تجلیل کنند اجرا بشه
واسمون جالبه میریم و از کارشون تقلید می کنیم مسئولش می گه اگه خوب انجام بدید عضو میشید 

 ما هم تمام تلاشمون رو میکنیم تا عضو شیم . قبولمون می کنه و تا چند روز با هم تمرین میکنیم روز موعود(!)فرا میرسه....
وما خیلی لسترس داریم هنوز مطمئن نیستم و بعضی قسمت هاش رو اشکال دارم اما به خودم امید میدم  

میریم به ترتیب میشنیم ردیف سوم و چهارم آمفی تئاتر 

 منتظر مامانم هستم و هی پشت سرم رو نگاه میکنم که ببینم کی میاد  آرزو به دلم مونده یه دفعه مامانم به موقع بیاد ... 

بعد از 10-20دقیقه بالاخره میبینمش که اومده و داره میشینه ......
یونیفورم مدرسه رو پوشیده بودیم به اضافه یک شال ، دستکش و هدبند سفیدکه البته مظی توی مدرسه گفت چون حاج آقا لزومی میاد باید با چادر اجرا کنید!!!!!ما: 

با کلی اصرار و خواهش و تمنا واسطه و......اجازه داد اینجوری اجرا کنیم  
یه آقایی که همیشه در صحنه حضور به هم می رسونه و فکر میکنم یکی از مسئولین اداره باشه میاد روی سن برای سخنرانی ...
به نظرم خیلی شبیه به یه مگسه.... فکرم رو به نیلوفر هم که بغل دستم نشسته میگم....اون هم بعد از خنـــده بلند بالایی ..ابراز موافقت می کنه......حرفای احمقانه ای میزنه به خصوص اینکه حاج آقا لزومی هم نیومده و اون فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا می کنه و هر چی حرف مفت هست از دهنش در میاد بیرون همه بچه های این دو ردیف از جمله

خودم سرخ و کبود شدیم از بس به حرفاش خندیدیم
آخه من نمی فهمم معراج پیامبر رو چطور به تربیت پدر و مادر ربط داده ؟؟؟؟به علاوه اینکه پیامبر اصلا پدر و مادر نداشته که......
یکی از معلم هامون که ردیف جلومون نشسته برمیگرده میگه خوش به حالتون می تونید برید اون زیر و بخندید چون ما نمیتونیم و به زور داریم جلوی خندمون رو میگیریم که البته چند دقیقه بعدش اوضاع خرابتر میشه و کلا چند تا از معلم ها می روند بیرون از سالن...... 

بعد از یک ساعت سخنرانی اش تموم میشه و مجری برنامه ها که یک آقای پر حرف هست مشغول انتخاب برنده های مسابقه هست موضوع از این قراره:
هر کس که وارد آمفی تئاتر میشد بهش یه برگه میدادند که توش یه سخن یا آیه ای از قرآن بود که شماره هم داشت اون مجری هه چند تا شماره می گفت و هرکس اون شماره دستش بود برنده بود یه هدیه می گرفت
آره خولاصه اوضاع از این قرار بود دیگه....
این آقاهه واسه خودش مشغول بود و معلممون هم به ما گفت برید بالا هرچی گفتیم این داره حرف میزنه وایسیم حرفاش تموم شه بعد بریم اما گوش نکرد و گفت برید بالا ما هم به ترتیب رفتیم بالا و سر جامون ایستادیم برای حدود 5دقیقه.... 

و عوامل متعددی باعث خنده مون بالای سن شد اول اینکه کلی خجالت کشیدیم که ما اینجا ایستادیم و این مجری بی شعور معلوم نیست چی میگه و معلومه ما رو بوق هم حساب نمی کنه  

دوم اینکه یک ردیف از آقایون که از موقع سخنرانی اون آقاهه هنوز خواب بودند و توی یک ردیف دیگه سه تا از آقایون در یک زمان موز هاشون رو گاز زدند  

و ما نظاره گر همه اینها به علاوه دو تا پسر جوون اون بالای آمفی تئاتر بودیم که اون بالا واسه خودشون که البته نه. واسه ی ما ادا و اصول در می آوردند و .....
بالاخره مجری ساکت شد و آهنگ هم شروع شد از هم باز شدیم و من و نیلوفر کاملا اون وسط خود نمایی میکردیم به علاوه این که وقتی بعضی جاها رو اشتباه می رفتیم به طرز فجیعی توی دید بودیم 

 و چون لامپ ها رو خاموش کردند ما دیگه کسی رو نمی دیدیم ولی حضار نشسته کاملا بر ما تسلط داشتند  

و این نمی دونم چرا اما یه جوری استرسم رو کم کرد و حتی اگه اشتباه هم میکردم زیاد ناراحت نمیشدم  

البته به جز یه جا  که وقتی اشتباه رفتم برای چند ثانیه لبم رو گاز گرفتم......بقیه اش خوب بود.....
     دیروز ساعت یک که از مدرسه تعطیل شدیم با 7-8 تا از بچه ها چند تا ماشین گرفتیم و رفتیم فرهنگسرا برای کلاس تست زبان.....توی راه تکتم رو میبینم با یه پسره از تعجب شاخ در میارم بعد با خودم میگم نه بابا تکتم و این حرفا!!! حتما داداشه...برمی گردم و از مرجان می پرسم این که بغل تکتم راه می رفت داداشش بود ؟؟؟
مرجان :آره حتما چرا که نه؟!
من مشکوک میشم و میگم اگه راست میگی چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
می خنده و میگه خوب چون داداشش از خودش کوچیکتره....
در حالیکه همچنان در حال بررسی اوضاع هستم متوجه میشم که اون داداشش نبوده بلکه دوستش بوده به همین راحتی....

آقای راننده رو می بینم که داره لبخند میزنه خجالت میکشم ودر حالیکه یه چشمم به راننده ست میگم البته نه ...مطمئنا داداشش بوده
بعد از کلاس تست بابای مهسا میاد دنبالش ... و ما از این گلایه میکنیم که عجب نامردیه ها....یه تعارف نکرد ....همه موافق این کار بد بودیم که مرجان با خنده میگه خوب بیچاره اگه تعارف میکرد که همه میخواستیم باهاش بریم که......ما:
بعد هم پیاده تا سر خیابون رفتیم در حالیکه همه داشتند اظهار خستگی می کردند من در این فکر بودم که ای بابا شما کجای کارید من الان باید برم کلاس زبان ...و وقتی میفهمند کلی واسم ابراز تاسف می کنند
برعکس همیشه که چند دقیقه دیر می رسم به کلاس 15دقیقه قبل از میرسم به کلاس در همین حال دختر عمه جان رو می بینم که کلاسش تموم شده و داره  میره ....میرم پیشش وبا هم یه کمی حرف میزنیم و بسی مشعوف می شویم....
هر کدوم از بچه های کلاس که میآیند مقداری ابراز تعجب می کنند که چی شده من زودتر از اونا اومدم و اون هم با لباس مدرسه !!!!و این منم که باید تموم سوء تفاهمات از جمله اینکه من متحول نشدم و ان شا ء الله باز هم دیرتر از شما خواهم آمد و این جلسه استثنا بوده.... 
استاد میاد و ایشون هم مثل بقیه وباز هم این منم که....30دقیقه از کلاس می گذرد و صحبتامون از دانشگاه سر در میاره و استاد ازمون می پرسه که بهش میخوره دیپلم داشته باشه یا دکترا ؟؟و ما همه میگیم دکترا!!
اما در کمال خونسردی میگه که سیکل داره؟!!!!در حالیکه دستم رو تا ته کردم تو حلقم اصلا این حرفش تو کتم نمی ره
بعد از نیم ساعت وسط صحبت کردن با بغل دستیم برمی گردم و با جدیت می پرسم استاد راست گفتید که سیکل دارید؟
و ایشون هم جواب دادند بله من سیکل دارم .......    
و راستش رو بخواهید برام سخت بود باور اینکه استادی که اینقدر خوب انگلیسی حرف می زنه چطور ممکنه دیپلم هم نداشته باشه!!!!
در حالیکه داشتم از خستگی می مردم از کلاس میام بیرون و یاد این میفتم که خواهر گرامی روزنامه همشهری می خواستند در نتیجه سر راه یه روزنامه هم خریدم اما وقتی رسیدم خونه و خواهر گرامی هم بعد از 1 ساعت رسیدند دیدم یه روزنامه هم دستشه اون هم همشهری!!!!!و از اون بدتر اینکه کتابی که بهش گفته بودم بخره(جنس دوم) رو نخریده بود

اون هم به این خاطر که اسمش رو فراموش کرده بود؟!
در اون لحظه خیلی برای خودم متاسف شدم...

شروع مهر شروع تلاش

این تابستون برنامه خواب آدم کاملا به هم می ریزه ماه رمضون هم که کلا برعکس شده بود یعنی ساعت 6صبح می خوابیدیم تا ساعت 4 بعد از ظهر و و دوباره تا ساعت6صبح بیدار بودیم خلاصه بگم که کلا نظم آدم توی تابستون به هم می خوره و خدارو شکر که بالاخره مهر اومد.
روز اول مهر با کلی ذوق و شوق دیدار دوستان رفتم مدرسه ساعت7:30رسیدم تا ساعت 8که زیر آفتاب توی حیاط مدرسه حرف می زدیم و منتظر بودیم که زودتر برنامه رو اجرا کنند تا ما بریم توی کلاسمون و از زیر این آفتاب و گرماش خلاص شیم و همچنان که که انتظار حوصله مون رو سربرده بود 20-30تا آقای رزمنده و خانواده شهدا و مدیر ومسئول آموزش و پرورش و یه حاج آقای خیلی اخمواومدند توی حیاط و ما صف بستیم و آقایون نشستند جلوی ما.
توی اون گرما برنامه شروع شد و یه خانمی اومد ویه سری شعر و غزل و چرندیات واسه هفته ی دفاع مقدس خوند و بعد یه آقایی از اداره آموزش وپرورش اومد و یه سری دعا و نصیحت و....کرد و بهمون سفارش کرد که گول این دیوهای خوش سیما رو نخوریم و مثل آدم درسمون رو بخونیم چون که این دیوها نه به درد دنیامون میخورن نه به درد آخرتمون و.... 

ما همچنان در زیر آفتاب داغ منتظر بودیم که این آقای محترم دهنش رو ببنده و زودتر بقیه آقایون بیان حرفاشون بزنند و برن تا ما بریم تو کلاسمون و خوب بالاخره حرفاش تموم شد و مُظی(خانم مظفرمدیر مدرسه مون)اومد صحبت کرد و در آخر حرفاش از همون حاج آقای خیلی اخمو دعوت کرد تا زنگ مدرسه مون رو به صدا دربیاره و در همین حین یه آقای فیلم بردار از شبکه خبر اومد و شروع به فیلمبرداری کرد حاج آقا با چکش به اون تخته ی فلزی اویزون زد و همه صلوات فرستادیم و بعد سرود جمهوری رو گذاشتندو همه شروع به خوندن کردیم و یکی از بچه هاکه چادر سفید ساتن به نشانه سفیدی پرچم ایران و همینطور دو نفر دیگه که چادر سبز و قرمز پوشیده بودند اومد و قرقره پرچم و می چرخوند تا پرچم بره بالا اما پرچم وسط کار گیر کرد و سر ته ش به هم گیر کردند و نه میرفت پایین  نه بالا خلاصه همه زدیم زیر خنده و حتی اون حاج آقای اخمو یکی از مردا دست به کار شد و رفت کمک دختره اما پرچم هیچ حرکتی نکرد و سرود تموم شد و در آخر هم پرچم جمهوری اسلامی ایران بالا نرفت که این برای من نوید بود البته شاید یه کم فکرم خرافاتی باشه اما به هرحال خوشحال شدم!و بعد از اون هم یکی از اون آقاها اومد و دو ساعت در مورده جنگ عراق و پرتغال و چالدران(!)که ما اصلا نفهمیدیم چه ربطی به هم دارند حرف زد و بعد هم حاج آقاهه اومد و شش ساعت تموم حرف زد و ما در تموم این مدت تو این فکر بودیم که آیا واقعا اون فکر میکنه که ما داریم به حرفاش گوش می کنیم؟؟؟؟! 

و از اینکه میدیدیم که اینصور فکر میکنه کلی عصبانی شدیم و الا چرا باید این همه ما رو سر پا اون هم زیر این آفتاب نگه می داشت؟؟؟؟؟ 

خلاصه حرفاش تموم شد ورفت و به به دنبال اون بقیه آقایون هم رفتند و دوباره همون خانمه اومد و یه سری شعر و مطلب مزخرف در موردجنگ و شهدا و...خوند ودر آخر برنامه تموم شد وقتی داشتیم تو سالن دنبال کلاسمون میگشتیم با کمال تعجب متوجه شدیم که باید بریم همون کلاس پارسالمون بشینیم یعنیهمون کلاس دوم که امسال شده بود سوم انسانی(!)رفتیم و سر جاهامون نشستیم من چون خیلی کلاس کوچیک و کم تعدادمون(17نفر)رو دوست داشتم خیلی خوشحال بودم ساعت سه هم تعطیل شدیم(تو مدرسه مامسئولین از بس که به فکردرس ما و عقب نیافتنمون هستند حتی روز اول هم باید ما رو ساعت سه تعطیل کنند!و درس بدهند و این رو هم نگفتم که معلم ادبیاتمون دو درس اول رو درس داد!!!!!!الان به عمق فاجعه پی بردبد؟؟؟)روز بعد هم دو زنگ اول که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و زنگ آخر که فهمیدیم معلم ورزش جدید اومده هانیه گفت که سر کارش بزاریم و اسمهامون رو که خوند جابه جا بلند شیم و خودمون رو یکی دیگه معرفی کنیم خلاصه اومد و نشست و بعد از چند دقیقه شروع به حظور غیاب کرد نفر اول روکه خوند خودش بلند شد اما نفر دوم که نیلوفر بود پا نشد و به جاش راحله پا شد بعد ما ترکیدیم از خنده.....بعد معلم که به خودش شک کرده بود یه کمی عصبانی شد و گفت من میرم بیرون شما راحت بخندید هر وقت تموم شد بگید بیام تو وقتی رفت بیرون دوباره ما مردیم از خنده بعد دیدیم نمی تونیم خودمون و نگه داریم و نخندیم بعد فکر کردیم اگه هر کس پا شه و ما این همه بخندیم حتما همه مون رو میندازه بیرون  و یا اگه بفهمه جریان چیه همه اخراجیم و مظی پدر همه مون رو درمیاره دیگه پشیمون شدیم و گفتیم بقیه سر جای خودشون بلند شوند و نیلوفر و راحله رو جلسه های بعدی درست می کنیم بعد هم صداش کردیم بیاد تو وقتی اومد هانیه بلند شد و کل جریان و بهش گفت(!!!!!)یعنی به شخصه می خواستم خفه اش کنم و کلی جلوی خودمو گرفتم معلم هم یه کمی خندید و گفت دفعه آخرتون باشه از این کارا می کنید.