نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

خاطرات این روزهای من

سلام.

به سختی که نه؛ ولی خوب حدودا روزی چهار ساعت درس می خونم. گاهی از برنامه عقب میفتم اما...عیب نداره تابستونه دیگه...تا حالا دو تا آزمون حضوری دادم.



مدتیه(یک ماه و نیم)خواهر گرامی میره سر کار.تو یه شرکت تجاری نامه ها رو ترجمه می کنه. پسر رئیس شرکت که خودش هم پیش باباش کار میکنه از خواهرم خواستگاری کرده و اون در میون هزار تا سوال میخواد تصمیم بگیره و نگران اشتباهی دوباره هست:اشتباهی که برای خواهر بزرگم پیش اومد و هنوز در حال پس دادن عواقب این تصمیم بی تدبیرانه هستیم. و اون نمی خواد دوباره یه تصمیم اشتباه رو تکرار کنه.

گاهی وقتا با خودم فکر میکنم انتخاب کار سختی نیست...باهاش حرف میزنی و تو ۲-۳جلسه همه چیز دستگیرت میشه:مگه چند تا آدم ظاهرساز مثل اون یکی به تورمون می خوره؟!نه بابا اون قدرها هم بدشانس نیستیم.

ولی بعضی وقتا افکار آزاردهنده ای به ذهنم میرسه که بحث یه عمر زندگیه.اگه اینجوری باشه ....اگه اونجوری باشه ...؟!و خلاصه اینکه آخرش از فکر درمیام و میگم:اصلا به تو چه؟ مگه واسه تو خواستگار اومده؟ هر موقع اومد اونوقت خودت رو درگیر کن....بعد از فکر خودم خجالت می کشم و به خودم میگم: ای بی معرفت می خوای آبجیت رو تنها بزاری و تو این تصمیم گیری سخت کمکش نکنی ...بعد دوباره میگم:اخه من چهکمکی میتونم بکنم؟من فقط ۱۷ سالمه!!بعد دوباره میگم:پس کی کمکش کنه؟مامان و بابا؟ یا داداش؟یا آبجی بزرگخ؟ البته آبجی می تونه بهش کمک کنه اما کافی نیست.مامانینا هم که بهتره بروند و اشتباهات قبلیشون رو جمع کنند!!داداش هم که ماشاا... قربونش برم یا از اینور بوم میفته یا از اونور؟!!!باز میبینم خودم نقشی به نسبت بهتری میتونم ایفا کنم و بسی اعتماد به نفس پیدا میکنم و دستان مشت شده ام را بالا میبرم...



راستی:فردا خواهر گرامی قراره با آقا داریوش ملاقات کنند و طی یه گردش با هم صحبت کنند و ببینند میتونند با هم کنار بیایند؟!

از بعد از ظهر که اومده منو خفه کرده ...سالن فشن راه انداخته!!!هی این مانتو رو با اون روسری با اون کفش با فلان کیف و .....تست کرده و من بیچاره رو کشته تا بخواد یه دست لباس و کفش واسه قرار فردا انتخاب کنه!!!!هی موهاش و فر میکنه :هی دوباره صاف میکنه.هی فرق وسط باز میکنه هی کجش میکنه از اینور به اونور بالایی میده و خولااااااااااااااصه که هنوز ادامه داره و تصمیم نهایی مونده واسه فردا اون هم با ۳تا روسری دو تا مانتو و۳تا کفش....که سرند شده هستند....




تو را دوست می‌دارم



تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم


تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم