نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

روز زن خجسته باد

وقتی که خداوند داشت زن را می آفرید شش روز بر روی آن کار کرد.

فرشته ای آمد و گفت:چرا اینقدر زمان صرف ساختن آن می کنی؟

خداوند فرمود:آیا معیارهایی که من برای ساختن ان در نظر گرفته ام را می دانی؟او باید قابل شستشو باشد اما نه ساخته از پلاستیک.او باید 200قسمت قابل حرکت داشته باشدکه همه قابل جایگزینی باشند و بتواند همه نوع غذا را هضم کند او باید قادر باشد که چندین بچه را در یک زمان در آغوش بگیرد،چنان در آغوش بگیرد که بتواند هر چیزی را از یک زانوی کبود گرفته  تا یک قلب شکسته را شفا دهد و تمام اینها را تنها با دو دست انجام دهد!

فرشته تحت تاثیر قرار گرفت،«تنها با دو دست !غیر ممکن است!» فرشته به خدا گفت:برای یک روز کار زیادی است تا فردا صبر کن و بعد آن را کامل کن.خدا گفت:نه خیلی به پایان کار ساخت مخلوقی که محبوبترین است نزدیک هستم.او وقتی که بیمار است خود را درمان میکند و می تواند 18ساعت در روز کار کند. فرشته نزدیک شد و زن را لمس کرد ،و گفت: اما او را بسیار نرم ساخته ای. خدا گفت: نرم است اما من او را بسیار قوی ساخته ام، نمی توانی تصورش را بکنی که او چگونه می تواند بر مشکلات فائق آید . فرشته پرسید :آیا او می تواند فکر کند؟

خداوند فرمود:نه تنها می تواند فکر کند بلکه می تواند دلیل بیاورد و گفتگو کند . فرشته گونه زن را لمس کرد و گفت:خدایا به نظر می رسد مخلوقت چکه می کند ، بیش از حد در او جا داده ای . خداوند در جواب گفت:او چکه نمی کند  ،این اشک است!

فرشته پرسید برای چیست؟

و خداوند گفت:اشک راهی است برای بیان غصه هایش،تردیدهایش،عشقش،تنهاییش،رنجش و غرورش؛اینها تاثیر به سزایی بر روی فرشته گذاشت؛"خدایا بسیار با ذکاوت و و هوشمندی ! به همه چیز فکر کرده ای ،زن واقعا حیرت انگیز است.

خداوند: زن قدرتی دارد که مرد را مات و مبهوت می کند. او می تواند مشکلات را حل کند و بارهای سنگین را به دوش بکشد ، او با خود شادی می آورد،عشق می آورد و ایده می آورد . در ظاهر لبخند می زند ، وقتی که از درون فریاد می زند، وقتی که از درون می گرید در ظاهر آواز می خواند و ترانه سر می دهد. وقتی که شاد است می گرید و وقتی می ترسد می خندد.

او برای اعتقاداتش می جنگد. در مقابل بی عدالتی ها می ایستد ، وقتی که راه حل بهتری پیدا کند ،جواب نه نمی دهد. او خود را فدا می کند تا خانواده اش کامیاب شوند.

دوستش را به دکتر می برد وقتی که ترسیده است. عشق او وابسته به شرایط نیست، می گرید وقتی بچه هایش موفق می شوند. شاد است وقتی دوستانش پیروزند .خوشحال می شود وقتی صدای تولد کودکی را می شنود و یا صدای یک عروسی. قلبش می شکند وقتی آشنا یا دوستی می میرد،اما دوباره قدرت بازگشت به زندگی را می یابد. او می داند که یک آغوش یا بوسه می تواند یک قلب شکسته  را درمان کند و تنها یک اشکال در او هست!......او فراموش می کند که چقدر می ارزد! پس گاهی این را به یاد او بیاورید!

مهمان ما، آهو

  
بابام چند شب پیش یه آهو آورد خونمون خیلی کوچولو ونازه.
بابام میگه همسایه شون تو کارخونه رفته بوده سرخه حصار و این آهو از مامانش جدا افتاده و این اقاهه پیداش کرده ....
اون ها هم برش داشتند و آوردنش پیش خودشون تا یه کمی که بزرگ شد ببرنش و تحویلش بدهند.
خلاصه کلی باهاش بازی کردیم .اون همه مون رو بو می کرد تا از طریق بوکردن ما رو بشناسه دماغشو می چسبوند به دستمون . اون توی آشپزخونه خرابکاری کرد و ما بردیمش حموم و در رو بستیم و اون هی درو میزد تا در رو براش باز کنیم تا صبح سقف حموم رو آورد پایین ......مگه گذاشت ما بخوابیم؟!!
ساعت 5 بیدار شدیم و بهش شیر دادیم بعد توی آشپزخونه نشستیم تا بخوابه ؛ می خوابید اما اینقدر حسش قوی بود وقتی بلند میشدیم تا بریم سریع بلند میشد!!
اون روز امتحان روانشناسی داشتم و باید میرفتم یه مروری میکردم و خواهر عزیز هم که ازش میترسید و نمی تونست کنارش بمونه! خلاصه که گفتم دوباره ببرمش بزارمش تو حموم ؛ برش داشتم که ببرمش اما همین که به اتاق رسیدم ترسیدم بپره رو سرم چون دوست نداشت بره حموم و ولش کردم اون هم همون جا خرابکاری کرد  بعد مامان عصبانی شد و برش داشت و گذاشتش حموم و آهوی بیچاره اینقدر خودش رو کوبید این ور و اون ور که دلم واسه اش کباب شد..اما نمی تونستم کاری براش بکنم چون باید میرفتم و امتحان میدادم....راستی واسه امتحان یه برگه ی کوچیک تقلب هم با خودم بردم اما زیر میز جا گذاشتمش و الان نگرانم که نکنه اون رو ببینند....
ظهر که اومدم خونه بابا، آهو رو برده بود...اینقده ناراحت شدم...
اما وقتی بابا شب اومد ، گفت:مهمون نمی خواهید؟....بابا اومد تو و پشت سرش دیدیم آهو جون خرامان خرامان اومد تو...یعنی اینقدر خوشحال شدیم ؛ یه جیغ بلند کشیدیم.....
بابا با ذوق گفت بالاخره تونستم بهش آب قند بدم!! اما آهوی بیچاره به خاطر نوشیدن آب قند اسهال گرفته بودو دل درد داشت ..بابام فرداش بردش پیش دامپزشک و دکتر هم یه قرص داد که روزی یه دونه بریزیم توی شیرش و بدیم بخوره ...مامان اون روز رفت  پشت بوم بهش شیربده که طوفان شدیدی وزیدن گرفت و شیشه ی درِپشت بوم شکست...
شب ها میزاریمش زیر کارتون تو پشت بوم ..حالا حالش خوب شده . این هم عکسش:

 

 


دیروز دوتا دختر توی ساختمون روبرویی داشتند نگاهش میکردن ومن نزاشتمش زیر کارتون و گفتم سریع میرم شیرش رو میارم دیگه ...خلاصه من رفتم و وقتی با شیشه شیر برگشتم اون دخترا گفتند که آهو رفته بوده روی دیوار کوتاه پشت بوم و نزدیک بوده بیافته....یعنی قلبم اومد تو دهنم اینقدر که ترسیدم..شیرش رو دادم و گذاشتمش تو کارتون تا دیگه هوس خودکشی به سرش نزنه!!...پریشب هم بابا آهو رو پیش خودش خوابوند ولی طفلک بابا از دستش نتونست بخوابه و به همین خاطر دیروز بابا خیلی خواب آلود بود اما دیشب با اینکه آهو دوباره پیش بابا خوابیده بود اما (بابا) خیلی زود خوابش برد...
امروز که از مدرسه اومدم بابام آهو رو برده بود....

 

 

 

و اما امتحان ...
اینقدر این امتحان دین و زندگی سخت بود که وقتی برگه سوال رو گذاشتند جلومون قیافه مون شده بود علامت تعجب ...خدا خیرشون نده ...اصلن زمین تا آسمون با سوالای سال های پیش فرق داشت ...همه ی سوال ها مفهومی بود !!!!فکر کن سوال های دین و زندگی مفهومی بشه عربی با چه رویی سر بالا کنه؟!
من هم همه ی کتاب رو خالی کردم روی برگه تا بفهمند سوال مفهومی یعنی چی؟!تا چشمشون درآد و بشینند همه اش رو بخونند...
راحله می گفت:در آغاز که برگه ها رو دادند سوالها رو نگاه کردم تا ببینم نمره ی قبولی رو میگیرم؟!بعد که خیالم راحت شد شروع به پاسخ دادن کردم....
خنده ام گرفته بود چون خودم هم درست همین کار رو کردم!!
 

الی نوشت:
سبیل های بچه ها رشد کرده در حد جام جهانی.....دیگه کسی وقت این کارا رو نداره
قیافه خودم رو که نگاه می کنم میترسم؛ آخه وقتی درس می خونم مثل خوره جوشهای صورتم رو میکنم اگر هم نداشته باشه صورتم رو میکنم و صورتم قلمبه قلمبه قرمز شده
اینقدر عجله داشتم که مقنعه ام را برعکس سرم کردم و....