نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

کوتاه می نویسم

     دیروز مامان و بابا رفتند مراسم ختم یکی از اقوام. کاشف به عمل میاد که آقا پونزده تا زن عقد کرده بوده!

     رتبه ام 1500 شده. امیدوارم تهران قبول بشم.

مصائب جوجو!

       وقتی که من داشتم این متن پست پیشین رو مینوشتم پیش بینی میکردم که همچین تصوری ازم بشه که قدر مامانم رو نمیدونم!اما باید بدونید که من مامانم رو خیلی دوست دارم وبهش افتخار میکنم مثل هرچیز دیگه ای که دارم و بهش افتخار میکنم و قرار نیست به کسی افتخار کنیم که هیچ عیبی نداشته باشه و الا هیچ کسی لایق نخواهد بود! و البته این رو هم یادم نره که بگم: حاضر نیستم مامانم رو با تمام مادرهای دنیا عوض کنم هیچوقت هم بهش بی احترامی نمیکنم هر وقت هم مامان موجب آزار دیدنم میشد پیش خودم میگفتم مامان که نمیخواد منو برنجونه فقط اخلاقشه نمیدونه که با گفتن این حرفا منو اذیت میکنه هرچی نباشه اون مامانمه اون همه اون منو تحمل کرده اون همه من اذیتش کردم حالا نباید به خاطریه اشتباهش صدامو واسه اش بلند کنم! من اصولن آدمی نبودم که سر این چیزا با اطرافیانم بحث کنم. یه جورایی خودم رو از دیگران جدا کرده بودم و فکر میکردم بهتره من تو دنیای خودم باشم و دیگران هم در دنیای خودشون!! وقتی حرفای من روشون تاثیری نداره چرا بیخود وقت خودمو تلف کنم و چیزایی رو واسشون توضیح بدم که ابدن حتا بهش فکر هم نمیکنند! اما مدتی پیش این ایمیل به دستم رسید:

نادر ابراهیمی و بیشرمانه زیستن

 

 از زنده یاد نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم بهترینِ نوشته های اوست.

**********************

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت : آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

 گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

 حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند.

پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم :  این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند...

و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کل دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی ووطن فروش نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟

آقای محترم! ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند : از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان، و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند 

 که منو مدت ها به این افکار کشوند که اگر من نسبت به دنیای اطرافم بی تفاوت باشم پس وجودم تو این دنیا به چه دردی میخوره؟فقط بشینم و رفتارهای غلط مردم رو ببینم و بی اعتنا ازشون بگذرم؟این دلیلی هست که به خاطرش به این دنیا پا گذاشتم؟ که ببینم مامان داره با حرفاش داغونم میکنه و من بشینم جلوش و به قول معروف ازخشم خودداری کنم و اگر خیلی حالم بد باشه و تحمل حرفای مامان واسم سخت باشه یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش بکنم و اونجا رو ترک کنم؟!

خب راستش به یه نتیجه ی دیگه هم رسیدم اون هم اینکه هرچی بیشتر در برابر مردم صبر و استقامت به خرج بدی و به روشون بخندی فکر میکنند واقعن این چیزا ناراحتت نمیکنه و به خودشون اجازه میدن دوز نادونیشون رو در برابرت زیاد کنند و بعد از یه مدت که منفجر میشی و اون رفتاری که لایقش بودن که مدت ها پیش باهاشون میکردی رو می بینن تعجب میکنند که آیا تو همون آدمی هستی که به دفعات کاملن عادی و خونسردانه رفتار میکردی! و در آخر بعد از اون همه صبر و تحملی که به خرج دادی بهت انگ بی جنبه بودن هم میزنند!!!!!!اونا واسه شون سخته که وقتی حرفی میزنند عکس العمل مخاطبشون رو بررسی کنن و مطمئن بشن که آیا واقعن ناراحت نشدی یا فقط داری تحملشون میکنی! اونا فقط حرفی رو میزنند و با عکس العملی که در برابرش نشون میدی تربیت میشن در واقع اونا با همه یه جور رفتار نمی کنند اگر ببینند که در برابرشون مقاومت میکنی و دعوا راه میندازی که چرا باهات اونطور حرف زده یا اون رفتار رو کرده, تربیت میشن که بله ایشون شخص بسیار حساسی هستند و نباید بی پروا هرچی از دهنم در میاد بهشون بزنم!!! اما اگر بهشون لبخند بزنی و یا بی اعتنا از کنارشون رد بشی اینطور تربیت میشن که خب ایشون شخص خونسردی هستند و نیازی نیست که من زیاد به مغزم فشار بیارم و حرفام رو طوری سنجیده بیان کنم که احتمال بی احترامی ازش برداشت نشه!!

آهان درست شد !!در واقع من به راز مهمی دست یافتم.

این شد که در برابر اینطور افراد به سختی مقابله میکنم؛البته این قاعده تو همه آدما هست اما بعضی واقعن شرم و حیا رو میذارن کنار و اونطوری رفتار میکنند که دلشون میخواد و خوب بعضی ها هم مثل من خیلی به خودشون فشار میارن که دیگران رو از خودشون راضی نگه دارن غافل از اینکه با این کارشون فقط دارن به خودشون و دیگران ظلم میکنند! یه راه میانه ای هم در این میان هست اون هم با آدمای متشخص مثل خودشون رفتار کن و با آدمای بی پروا و بی شخصیت مثل خودشون!!(راستش من مدت ها فکر میکردم که اگر دیگران بی ادب و بی شخصیت هستند مشکل خودشونه من که نباید مثل اونا باشم و شخصیت خودم رو با مثل اونها بودن داغون کنم اما زندگی به من این درس رو داد که نه بچه جون این حرفا رو بزار فقط تو کتاب ها خونده بشه و یا توفیلما دیده بشه! تو دنیای واقعی این حرفا رو بزار کنار که به همچین آدمی که تو میگی فقط درصورت داشتن سه چیز بهشون احترام گذاشته میشه:

1-قدرت

2-شهرت

3-ثروت

وقتی غذا میبری مدرسه و همه حمله میکنن رو غذات فقط باید لبخند بزنی و تو دلت بگی عیبی نداره طفلکا سوئ تغذیه اند بزار از غذات بخورن نمیمیری که امروز یکمی کمتر بخوری؟! اما این فقط واسه دفعه ی اول نهایتن سوم باشه و بعدش تو دلت تصور میکنی که داری دونه دونه شون رو با دستات خفه میکنی و با این فکر آروم میشی و باز هم اجازه میدی که غذات رو به یغما ببرن؟!! و بعدن به این فکر میفتی که بزار یه اخمی بکنم تا شاید کمی خجالت بکشند یا حداقل معذب بشن؟!اما دیگه خیلی دیر شده این موقعست که در حالیکه دو قاشق از غذات رو به زور توی دهنش میچپونه صاف تو چشمات نگاه میکنه و میگه جوجو چیه با خوردن ما مشکل داری؟ کوتاه بیا دختر تو که اینقدر خسیس نبودی؟ و وقتی آبروت رو در خطر می بینی و از اینهمه وقاحت به ستوه اومدی به زور یه لبخند کوفتی که از زهر مار هم تلخ تره رو لبات میشونی و میگی نه عزیزم این حرفا چیه نوش جونت (به طعنه:) از این به بعد واسه شامت هم غذا میارم ببری خونه. و ایشون در نهایت وقاحت برمیگرده میگه : چه ایده ی خوبی!!(به طعنه:)  آخه میدونی عزیزم هنوز قسط  ماشین بابام تموم نشده.هه هه هه هه !!! بچه ها بیایید بریم آب بخوریم غذا تو گلوم گیر کرده فکر کنم جوجو راضی نبوده از غذاش بخوریم؟!!!

--: تو هم تو  دلت میگی کوفت! رو آب بخندی! اگر به این حرفا بود و رضایت من لزومی داشت,  تا به حال باید صد دفعه خفه میشدی که!! و تو میمونی و ظرف غذایی که تمام مایحتویش به یغما رفته و به این فکر میکنی که واقعن اینا دیگه چه موجودی هستن؟!!!!!!!!!!!  

راستش من ابدن آدم خسیسی نیستم این حرفا رو هم که میزنم به خاطرشکم و اینجور چیزها نیست! من فقط از این جور آدمای بی شرم و حیا که بدون تعارف وارد سفره ات میشن بدم میاد خب راستش من دلم می خواد با آدما هم سفره بشم نه با اینجور موجودات وحشی و به دور مونده از فرهنگ!!)

و یا وقتی که نشستی تو کلاس و داری به حرفای معلم گوش میدی ...یهو خیر سرت دوستت (معذرت میخوام !!) اتودشو فرو میکنه تو دستت و تو یه جیغ بنفش میکشی که وای خدای من! و بعد بهت میگه خاک تو سرت شوخی کردم چرا کولی بازی درمیاری؟ و بقیه بچه ها به نشونه ی تاسف سری تکون میدن واست که آره خیلی بی جنبه ای! و تو سه تا درد رو همزمان تو قلبت احساس میکنی(سوزش دستت-سرزنش دیگران-تخلف تو کلاس  به علت جیغ کشیدن و توبیخ معلم!) و تو در صدد تلافی برنمیای چرا که تو دختر متشخصی هستی و از اقوام سبعه و وحشی نیستی که با این جور کارها شوخی یا به عبارت بهتر تلافی کنی!

یا موقعی که دور هم نشستیم دارم مثل آدم حرف میزنیم یهو از پشت سر یکی میزنه تو سرت طوری که بینی ات با میز مماس میشه و برمیگردی و میبینی که بقیه دارن از خنده منفجر میشن و احتمالن دارن به احتمال شکسته شدن بینی تو میخندن؟!! و تو هم سعی میکنی اعصاب خودتو کنترل کنی که بهشون یورش نبری!!

و این میشه که تو دختر بسیار محترم و با وقار و متینی میشی که هر کسی میتونه روت حساب باز کنه و تو بعد از سه سال تحمل این وضع بالاخره یه چهره ی سرشناس میشی! البته اینا همش حرفایی بود که از همون دوستانم شنیدم و الا من اینقدر از خودمتشکر نیستم! البته خیلی خوشحالم که دیگه قرار نیست پیش این جونورا باشم منظورم اینه که تصور میکنم افرادی که در دانشگاه به عنوان دانشجو حضور دارن هرعیبی هم که داشته باشن به خاطر کلاس گذاشتن و اینجور حرفا هم که باشه؛ این رفتارهای وقیح و حرف های قبیح رو بروز نمیدهند! چون دیگه توان کنار اومدن با این افراد رو ندارم اگرم غیر از این باشه دیگه هرچی دیدن از چشم خودشون دیدن!

خلاصه ی کلام اینکه من فهمیدم که نه تنها نباید در برابرشون ساکت نباشم و از خودم دفاع کنم بلکه باید کار زشتشون رو بهشون گوشزد کنم. مثلن مامان در مورد خواهراش خیلی محتاط عمل میکنه و مدام مراقب اینه که: نکنه یه چیزی بگم ناراحت بشن! آخه طفلک خواهرم خیلی حساسه!!! اما چرا در مورد ما دختراش اینطور فکر نمیکنه؟ چون ما هیچوقت بهش نگفتیم:مامان من از این رفتارت ناراحت میشم با من اینطور حرف نزن!! اینطوری میشه که من و خاله ام با هم فرق داریم:

-خاله: ایشون یه خانوم بسیار بسیار حساس هستند که باید باهاشون با احتیاط و احترام کامل صحبت کنم آخه اون خیلی مهربون و حساسه ما خواهرا خانوادتن و ژنتیکی بسیار بسیار لطیف و حساس هستیم!!!

-دخترم: دختری آروم به صبوری و سفتی سنگ خارا که هرچی بگم حقشه و اصلن هم حق ناراحت شدن نداره آخه اون خیلی صبوره و ابدن هم نمیتونه از من ناراحت بشه آخه اون خیلی مهربونه!!!!!

البته من خاله هام رو دوست دارم اما دلم میخواد همون قدری که مامان به حرف زدن و رفتارش در مورد خواهراش حساسه در مورد ما هم همینطور عمل کنه.

جالب اینجاست وقتی شکایت پیش خاله مون میبریم با تعجب میگه: چی؟ خواهر من؟!!غیر ممکنه اینطور باشه !! و مامان با یه ترفندی حق رو به طرف خودش میکشونه و البته نیازی نبوده چون خاله بدون قانع کردن هم حق رو به خواهرش میده نه به یه الف بچه مثل من که هنوز خوب رو از بد تشخیص نمیده و حالا حالا ها وقت میبره به اندازه اونها پیرهن پاره کنم تا به هوش و ذکاوتشون برسم و البته فکر میکنم اون زمان هرگز نرسه چون همزمان با من مامان هم پیرهن های تازه تری رو پاره میکنه و این مسابقه همچنان ادامه دارد!

 

با این همه حرفی که زدم شک دارم کسی دلیل رفتار منو با مامانم متوجه نشده باشه اما اگر بود کسی بهم بگه تا بهتر توضیح بدم چون اگه بیشتر از این, اینجا بنویسم و توضیح بدم روده درازی کردم البته اگه تا اینجا نکرده باشم؟!

به خودم افتخار میکنم

  با مامان و خواهرم تو آشپزخونه نشستیم و صحبت می کنیم. یهو مامان میگه:

-- چی میشد شما هم مثل دخترای عمو خسرو درسخون بودید!اینقدربا فهم و شعور!دانا!و....!!! هر کدومشون یا دکترن یا مهندس!!من و آبجی هم با دهان باز به هم خیره می شیم؛ از بس از دست مامان ناراحتم احساس می کنم صورتم داره می سوزه,  در حالیکه می دونم باید به مامان احترام بزارم ولی این کارش رو لایق نکوهش می دونم) بهش میگم:

--چطور جرئت میکنی با دخترهات اینطور صحبت کنی؟ مگه ما چه کار کردیم که اینطوری درباره مون حرف می زنی؟!!مردم طوری پز دخترای زشت و نادونشون رو میدن که انگار نابغه عصرن اونوقت تو در مورد ما اینطور صحبت می کنی!!باورم نمیشه تو در مورد ما اینجوری میگی! هر مادری دوست داره دختری مثل ما داشته باشه اونوقت تو...!

انگاری که اصلن حرفامو نشنیده باشه , میخنده و با یه قاشق غذا رو می چشه!میگه:

--حالا من از خواهرات انتظار زیادی ندارم؛ تو که وضعیت خواهراتو دیدی چرا عبرت نگرفتی؟

با عصبانیت نگاهش می کنم و فکر می کنم که چقدر مامان قدرناشناس و سنگدلی دارم!!اصلن تعجب می کنم ما که اینقدر مهربون وقدرشناس هستیم چطور از همچنین آدمی تربیت شدیم!! بهش میگم:

--مگه خواهرای من چه وضعیتی دارن که اینطور در موردشون حرف میزنی؟ یکی شون مترجم و اون یکی دانشجو! من هم که تا یه هفته دیگه تکلیفم مشخص میشه.

در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده , سعی میکنم مامان صورتم رو نبینه که اگر ببینه معلوم نیست دوباره چه تیکه ای می خواد بارم کنه!! ادامه میدم:

--فکر کردی خودت کی هستی که با ما اینطور حرف میزنی؟تو ما رو تربیت کردی , هرچی هستیم از تو هستیم! چرا  اینقدر  از ما توقع داری؟ چطور به خودت اجازه میدی باهام اینطور صحبت کنی؟فکر کردی کی هستی؟هان؟ کی هستی؟ تازه ما خیلی بیش از انتظار تو هستیم!! من خودم باورم نمیشه که دختر زن بی انصافی مثل تو باشم؟!

باز هم به حرفاش ادامه میده و من از فرط عصبانیت دستام میلرزه, هیچی نمی شنوم. دستام رو می شورم و میرم تو اتاقم.

نشستم پاین تختم و به دیوار خیره شدم, با خودم فکر می کنم,آخه این زن چه جور موجودیه؟!!! تصور می کنم مامان واقعن مصداق این بیت هست:        

 زنان چون آتشند در تندخویی/زن و آتش ز یک جنسند گویی

آخه من نمی دونم چه کار کردیم که مامان اینقدر از ما ناراضیه؟! به یاد میارم که مامان هیچوقت از چیزی راضی نبوده! چه دلیلی داره که از ما راضی باشه!!

همه اش میگه : من اینجور مردی رو دوست داشتم که... من اونجور مردی رو دوست دارم که.....و....

طفلکی بابا یه دفعه هم جلوی ما بچه ها ابراز پشیمونی نکرده در حالیکه خوب می دونیم مامان یه زن غیر قابل تحمله! این نشون میده که بابای من واقعن مرد صبوریه و خیلی مهربون!

عمه هام همیشه ما رو به رخ دختراشون می کشند که آره ببین دختر داداشم چقدر با فهم و شعوره! و...اونوقت مامان ما اومده ما رو با دیگران مقایسه میکنه!! ولی من هرگز دلم نمی خواد مثل اون دکتر و مهندسی باشم که مامان ازشون تعریف میکنه یا هرکس دیگه حتا برای یه لحظه !

من دختری هستم که همیشه به خودم به شخصیتم به همه چیزهایی که دارم و ندارم افتخار میکنم  به لحظه لحظه ی زندگیم افتخار میکنم و به هیچ کس اجازه نمیدم که شخصیت و تلاشم رو زیر سوال ببره, حتا اگر اون کس مامانم باشه!!

وقتی که من به خودم افتخار میکنم نیازی ندارم که یکی مثل مامان بخواد ازم ایراد بگیره یا یکی مثل خواهرام تشویقم کنه! من اونقدر نیرو دارم که خودم زندگیم رو بسازم !! 

همیشه دعا میکنم که خدا هدایتش کنه و مدام خودمو قانع میکنم که خب بالاخره هر کسی یه اخلاقی داره ؛ مامان هم اینطوریه دیگه! باید باهاش ساخت. اما سخته! خیلی سخته!!