نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

به خودم افتخار میکنم

  با مامان و خواهرم تو آشپزخونه نشستیم و صحبت می کنیم. یهو مامان میگه:

-- چی میشد شما هم مثل دخترای عمو خسرو درسخون بودید!اینقدربا فهم و شعور!دانا!و....!!! هر کدومشون یا دکترن یا مهندس!!من و آبجی هم با دهان باز به هم خیره می شیم؛ از بس از دست مامان ناراحتم احساس می کنم صورتم داره می سوزه,  در حالیکه می دونم باید به مامان احترام بزارم ولی این کارش رو لایق نکوهش می دونم) بهش میگم:

--چطور جرئت میکنی با دخترهات اینطور صحبت کنی؟ مگه ما چه کار کردیم که اینطوری درباره مون حرف می زنی؟!!مردم طوری پز دخترای زشت و نادونشون رو میدن که انگار نابغه عصرن اونوقت تو در مورد ما اینطور صحبت می کنی!!باورم نمیشه تو در مورد ما اینجوری میگی! هر مادری دوست داره دختری مثل ما داشته باشه اونوقت تو...!

انگاری که اصلن حرفامو نشنیده باشه , میخنده و با یه قاشق غذا رو می چشه!میگه:

--حالا من از خواهرات انتظار زیادی ندارم؛ تو که وضعیت خواهراتو دیدی چرا عبرت نگرفتی؟

با عصبانیت نگاهش می کنم و فکر می کنم که چقدر مامان قدرناشناس و سنگدلی دارم!!اصلن تعجب می کنم ما که اینقدر مهربون وقدرشناس هستیم چطور از همچنین آدمی تربیت شدیم!! بهش میگم:

--مگه خواهرای من چه وضعیتی دارن که اینطور در موردشون حرف میزنی؟ یکی شون مترجم و اون یکی دانشجو! من هم که تا یه هفته دیگه تکلیفم مشخص میشه.

در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده , سعی میکنم مامان صورتم رو نبینه که اگر ببینه معلوم نیست دوباره چه تیکه ای می خواد بارم کنه!! ادامه میدم:

--فکر کردی خودت کی هستی که با ما اینطور حرف میزنی؟تو ما رو تربیت کردی , هرچی هستیم از تو هستیم! چرا  اینقدر  از ما توقع داری؟ چطور به خودت اجازه میدی باهام اینطور صحبت کنی؟فکر کردی کی هستی؟هان؟ کی هستی؟ تازه ما خیلی بیش از انتظار تو هستیم!! من خودم باورم نمیشه که دختر زن بی انصافی مثل تو باشم؟!

باز هم به حرفاش ادامه میده و من از فرط عصبانیت دستام میلرزه, هیچی نمی شنوم. دستام رو می شورم و میرم تو اتاقم.

نشستم پاین تختم و به دیوار خیره شدم, با خودم فکر می کنم,آخه این زن چه جور موجودیه؟!!! تصور می کنم مامان واقعن مصداق این بیت هست:        

 زنان چون آتشند در تندخویی/زن و آتش ز یک جنسند گویی

آخه من نمی دونم چه کار کردیم که مامان اینقدر از ما ناراضیه؟! به یاد میارم که مامان هیچوقت از چیزی راضی نبوده! چه دلیلی داره که از ما راضی باشه!!

همه اش میگه : من اینجور مردی رو دوست داشتم که... من اونجور مردی رو دوست دارم که.....و....

طفلکی بابا یه دفعه هم جلوی ما بچه ها ابراز پشیمونی نکرده در حالیکه خوب می دونیم مامان یه زن غیر قابل تحمله! این نشون میده که بابای من واقعن مرد صبوریه و خیلی مهربون!

عمه هام همیشه ما رو به رخ دختراشون می کشند که آره ببین دختر داداشم چقدر با فهم و شعوره! و...اونوقت مامان ما اومده ما رو با دیگران مقایسه میکنه!! ولی من هرگز دلم نمی خواد مثل اون دکتر و مهندسی باشم که مامان ازشون تعریف میکنه یا هرکس دیگه حتا برای یه لحظه !

من دختری هستم که همیشه به خودم به شخصیتم به همه چیزهایی که دارم و ندارم افتخار میکنم  به لحظه لحظه ی زندگیم افتخار میکنم و به هیچ کس اجازه نمیدم که شخصیت و تلاشم رو زیر سوال ببره, حتا اگر اون کس مامانم باشه!!

وقتی که من به خودم افتخار میکنم نیازی ندارم که یکی مثل مامان بخواد ازم ایراد بگیره یا یکی مثل خواهرام تشویقم کنه! من اونقدر نیرو دارم که خودم زندگیم رو بسازم !! 

همیشه دعا میکنم که خدا هدایتش کنه و مدام خودمو قانع میکنم که خب بالاخره هر کسی یه اخلاقی داره ؛ مامان هم اینطوریه دیگه! باید باهاش ساخت. اما سخته! خیلی سخته!!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
Somebody دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:43 ق.ظ http://alienmind.blogsky.com

می فهمم چی میگی.
مادر من خیلی با اخلاق و با منطق هست (افتخار می کنم) اما می فهمم چی میگی چون لمسش کردم.
این روزهای نزدیک به جواب, این حرفا تیزیش قلب آدم رو بیشتر اذیت می کنه.
امیدوارم همه چی رو به را بشه.

به خاطر مامانت تبریک میگم واقعن یه نعمت بزرگ داری. قدرش رو بدون.
برای ابراز همدردیت هم ممنون

احسان دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ http://ican65.blogsky.com

مامانت حتما باهات شوخی کرده چون هیچ مامانی هیچی تو دلش نیست من دیوانه وار مامانمو دوست دارم ولی همیشه تو کفم یه بار جلو خودم ازم تعریف کنم همیشه به ملت میگه مامان تو هم به مردم میگه به خودت نمیگی جو گیر شی باور کن ....

آرزو میکردم اینطور که تو میگی باشه اما نیست حتا جلوی دیگران هم همینطوره ما من دیگه جلوی دیگران حرفی نمیزنم و فقط با حرص بهش خیره میشم گاهی هم گریه ام میگیره و اونجا رو ترک میکنم.

علی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://homelimbo.blogsky.com/

جامعه ما بخاطر تغییرات ناگهانی فرهنگی و اجتماعی که در دوره های کوتاه مدت براش اتفاق افتاده نسلهای متفاوتی رو ایجاد کرده که علایق متنوع و متصادی دارن.

حتی بخاطر ایزوله بودن زن و مرد از هم این دو حتی از یک نسل هم علایق یکسانی ندارن.

به هر حال ما و شما توی این جامعه هستیم و این مشکلی هست که باید راه حلی براش پیدا کنیم.

راه حلش هم به تجربه برای من ثابت شده که جدا یی برای حفظ احترام هست.

در کل تمرین صبر در این موارد هم خوبه.

سرافراز باشید

محمد رضا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:57 ب.ظ

نمی خوام ناراحتت کنم. فقط یه چیزی میگم بهش خوب فکر کن.
همین الان تصور کن که (خدایی ناکرده) مادرت از دنیا رفته. چه حالی میشی. آیا بابت حرفایی که بهش زدی عذاب وجدان نمیگیری؟ مادرتم همین جوره دو روز که پیشش نباشی از حرفای خودش پشیمون میشه. نصیحتت نمیکنم فقط میخوام بگم:
قدر آیینه بدانید تا که هست_____ نه در آن لحظه که افتاد و شکست

سمیرا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com/

هیچ وقت نباید باور کنیم که تحصیلات با علم داشتن و شعور یک مفهوم رو میرسونن ...مامان ها فقط به پز دادن مدرک بچه هاشون فکر میکنن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد