نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

خسته ام

سلام  

ساعت ۳از مدرسه تعطیل شدم و رفتم خونه در حیاط رو یکی از همسایه ها باز کرد و به خیال اینکه حتما یکی هست خونه و شاید خوابه و درو باز نکرده میرم بالا . 

اما در حالیکه دارم از خستگی میمیرم می بینم که در قفل و کلا خانواده خیلی به من اهمیت میدن و اصلا فکر این و نمی کنند که الان من می خوام بیام خونه و زودتر خودشون رو برسونند در حالیکه همین جوری از بد بختی خودم داشتم اشک میریختم دیدم نمی تونم خودمو کنترل کنم و الانه که درو از جا بکنم این شد که گفتم برم بیرون و رفتم چند تا مغازه دنبال یه هدیه خوب برای تولد آزاده که پنج شنبه هستش و وقتیاز جلوی کافی نت رد شدم به این فکر افتادم که بیام اینا رو بنویسم و مردم رو از حال زارم با خبر کنم . 

خیلی خسته ام و دارم میمیرم از خواب.... 

آنفولانزای همه گیر

از دوشنبه باز آهنگه که با زبون اشاره اجراش کردیم رو تمرین میکردیم برای روز اهدای جوایز بنیاد شهید تا سه شنبه.

همه اهل خونه مریض شدند و من هم مثل بقیه افتاده بودم رو تخت خواب...

اما به خاطر برنامه ای که داشتیم تصمیم گرفتم برم مدرسه....

صبح به زور خودمو بلند کردم و در حالیکه میترسیدم وسط راه بیفتم رفتم مدرسه

متوجه شدم که نیلوفر و هانیه و چند نفر دیگه هم نیومدند در حالیکه خودمو لعنت می کردم که چرا با این حال خرابم مثل بقیه نرفتم خونه بخوابم

هیچی دیگه رفتیم بنیاد شهید و اجرا کردیم.....و تا زمان اهدای جوایز که حدودا دو ساعت طول کشید تا ده نفر حجت الاسلام و مدیر و معاون و... اومدند و سخنرانی کردم و من کل این سه ساعت(8-11)رو درد می کشیدم و روی پای غزاله خوابیده بودم....

ساعت 11بالاخره جایزه بچه های کلاس ما رو دادند و ما راه افتادیم به سمت مدرسه غزاله می گفت ماسکت رو بردار همگی مریض شیم یه هفته نیاییم مدرسه !!!!

در حالیکه دارم میخندم ازش می خوام ساکت شه تا من بخوابم...

بالاخره به مدرسه می رسیم و من میرم دفتر و به ناظم میگم که می خوام برم خونه تلفن رو میدن به دستم تا زنگ بزنم بیایند دنبالم(خانواده)!و من تو این فکرم آخه کی می خواد بیاد اصلا کی میتونه بیاد؟ همه مریض هستند و به سختی برای رفع حاجت از جا بلند میشن .....چند لحظه با خودم فکر می کنم خداییش عجب جون و اراده ای داشتم با این حالم اونم به خاطر این برنامه مزخرف این همه دووم آوردم (اون احساس مسئولیتم همه رو کشته!)!!!!زنگ میزنم خونه بعد از ده تا زنگ بالاخره خواهر جان گوشی رو بر میدارند و من هم ازش میخوام که یکی بیاد دنبالم

 میگه نمیشه خودت بیایی ؟

گوشی رو میدم به ناظم هر چند میدونم که قبول نمی کنه

همون طور که گفتم ناظم قبول نمیکنه

ده دقیقه منتظر می مونم

 میبینم کلاس پیش دانشگاهی ها تموم شده و دارند می روند

یه فکر جالب به سرم میزنه:::::::::

چادرمو می پوشم و خیلی ریلکس و با اعتماد به نفس از جلوی مراقب جلوی در مدرسه مون رد میشم وقتی از در مدرسه خارج میشم یه نفس عمیق میکشم و فکر می کنم من چقدر شجاع هستم...

بعد نگران میشم که نکنه یکی بیاد دنبالم اونوقت من نباشم کل مدرسه رو دنبالم بگردند

 پـــس میرم زنگ می زنم خونه خواهر گرامی گوشی رو برمیداره و به اطلاعم می رسونه که هیچ کس حاضر نیست بیاد دنبالم!(واقعا چقدر خانواده برای من از جون مایه میذارند؟!!!من اگه این هوش رو نداشتم که تا حالا به خاطر این همه محبت مرده بودم!)

من هم بهش میگم که بیرون از مدرسه هستم

با تعجب می پرسه چه جوری ناظمتون که خیلی سرسخت بود؟!!!

ماجرا رو واسه اش تعریف می کنم کلی میخنده و معلومه به خاطر داشتن خواهر باهوشی و شجاعی مثل من افتخار میکنه!

خلاصه می رسم خونه همه مثل صبح که میرفتم خواب هستند من هم رفتم و خوابیدم

فرداش با یه عالمه تلاش (واقعا به اندازه شکافتن یک کوه بود این و گفتم که درد من و بفهمید)از جام پا شدم لیوان رو گذاشتم زیر شیر کتری وچون حال نداشتم منتظر شم تا پر شه نشستم روی صندلی

چشمتون روز بد نبینه همین که نشستم چنان تکون تکونی خوردم که فکر کردم زلزله اومده چشمام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم

وقتی به هوش اومدم سردی سرامیک گونه ام رو یخ کرده بود چون تب داشتم برام لذت بخش بود در ضمن هنوز هوشم درست حسابی سر جاش نیومده بود و حتی نمی دیدم

همین جوری ده دقیقه روی زمین داشتم لذت می بردم که صدای چیک چیک آب رو شنیدم چشمام رو باز کردم دیدم بــــــله آب همین جوری داره میریزه

به سختی از جام بلند شدم آب ها رو خشک کردم و از خیر چای گذشتم و گرفتم خوابیدم!!!

مامانم از وقتی اولین نفر(داداشم)مریض شده رفته 10-12تا پنی سیلین گرفته بعد از اون هر کسی که مامانم احساس کنه مریض شده بهش یکی تزریق میکنه ...

غروب زنگ زدم به نیلوفر حالشو  بپرسم و اگه امروز رفته مدرسه یه خبری بهم بده...نرفته بود اما از دیگران خبر گرفته بود...مثل اینکه مرجان و چند نفر دیگه هم مریض میشوند و می رن خونه یعنی از کلاسمون فقط6نفر میمونن!!!!معلم ها هم میان داستان تعریف میکنند و واسه خودشون خوشند

مدرسه رو تعطیل کنید خو...

آخه کلاسای دیگه هم نصفشون مریض هستند حداقل کلاس مارو که تعطیل کنید...

به هر حال من الان زنده ام و نسبتا حالم خوبه شنبه هم میرم مدرسه چون دلم برای دوستان تنگ شده باید روی پیشنهاد غزاله هم فکر کنم...اون وقت حتما کلاس تعطیل میشه اگرم خواستم مدرسه رو کلهم تعطیل کنم که باید با چند تا از مریض ها ی دیگه از جمله نیلوفر و مرجان باندمحبت تشکیل بدیم و بریم تک تک بچه های مدرسه رو ببوسیم...

 

دیشب خوابم نمی برد و وقت پیدا کردم کتاب«پنجمین کوه» رو تموم کنم این درسا یه دقیقه وقت هم واسه آدم نمی ذارند

حداقل این آنفولانزا اگر درد زیادی داره خوبیش این وقتیه که واسه کتاب خوندن و فیلم نگاه کردن به آدم میده ...

دیشب رفتم حموم خیلی چسبید و حالم و جا آورد..اصلا انگار مریضی رو می شوره و میبره...

امروز هم بابام مریض شد ...توی خونه ای که پنج نفرش مریض باشند خب معلومه که کسی جون سالم به در نمیبره!....

راستی نگفته بودم که آبجیم قصد داره طلاق بگیره هنوز معلوم نیست اما یک ماهه که خونه ماست البته طلاق گرفتن اینقدر سخت هست و زمان میبره که فکر کنم یا  کلا قید طلاق رو بزنند مثل این خارجی ها همین جوری دل بخواهی هم و ول کنند برن پی کار خودشون(که البته به خاطر مهریه نمیشه اینجوری )یا باید برگردند و هم و تحمل کنندیا صد سالگیشون این طلاق وصال بده.... 

الان داداشم اومد توی اتاقم و درحالیکه نزدیک بود گریه کنه گفت عکسایی که توی مشهد با دوستاش گرفته بود و می خواست اسلایدش کنه رو اشتباهی از موبایلش  پاک کرده و نمیدونه جواب دوستاش رو چی بده؟!

دلم خیلی واسه اش سوخت

راستی یه فیلم رو اشتباهی ریختم دور چون حجمش زیاد بود از سطل آشغال هم بیرون رفت

حالا کسی میدونه چطوری برش گردونم

 اون فیلمه رو خیلی دوست داشتم اسمش بود«step-up-2-the street»