-
آگهی ترجمه
یکشنبه 12 دیماه سال 1395 22:59
سلام دوستان برای کار ترجمه متون فرانسه به فارسی باهام تماس بگیرین با این شماره:۰۹۲۱۲۵۷۹۹۷۳ قیمت هر صفحه با ۲۵۰ کلمه ۱۵۰۰۰ تومان قیمت استاندارد ۱۹۸۰۰ تومان هست اما من چون بی واسطه میخوام کار کنم خودم با تخفیف حساب میکنم. برای اطمینان از کیفیت ترجمه م، میتونم دو بند از متنتون رو ترجمه کنم و در صورت رضایت، باقیش رو انجام...
-
ترجمه ی آهنگ I've got you از مارک آنتونی
یکشنبه 3 مردادماه سال 1395 22:27
دوستان عزیز داشتم تو نت دنبال ترجمه ی آهنگ I've got you از مارک آنتونی میگشتم ولی چیزی پیدا نکردم گویا تا بحال ترجمه نشدم.. چون خودم از آهنگ و معناش بشدت لذت بردم خواستم شما رو هم در این لذت سهیم کنم.. اینم ترجمه ی من از ترانه ی آهنگ: Marc Anthony – I've Got You Lyrics Baby when I think about you عزیزم وقتی به تو فکر...
-
من در کافه٢
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1393 16:53
یکشنبه خیلی خسته میشم چون تا ٣ کلاس دارم و بعدش هم میرم کافه. اما روزای دیگه واسم سرگرم کننده اند. تو حذف و اضافه ی عمومی برداشتم واسه پنجشنبه صبح اونقت هنوز یک جلسه شم شرکت نکردم چون انقد خسته بودم که فراموش کردم کلاس دارم!! امروز ی ترجمه ی سخت داشتیم که من انجام نداده بودم کامل و قرار شد که هفاه ی آینده بهش بدیم....
-
من در کافه
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1393 16:13
سلام وبلاگ عزیزم دلم واست تنگ بود اما اینی هم که یک ساله ننوشتم به این خاطر نیست که اتفاق خاصی تو زندگیم نیافتاده؛ اتفاقن پر از ماجرا بوده و هست بطوری که بسیاریش از ذهنم رفته بنابراین نمیخوام از گذشته بگم. این سومین هفته ست که دارم تو یه کافه کار میکنم. خب با توجه به اینکه تو همه کافه ها سیگار مشخصه ی اصلیشونه و البته...
-
دارم زامبی میشم کم کم!!
شنبه 9 آذرماه سال 1392 02:30
سلام خیلی وقته که چیزی ننوشتم, اوایل به این خاطر که اتفاق خاصی تو زندگیم نمی افتاد اما بعدش کاملن یادم رفت! اما حالا که سخت احساس تنهایی و دلتنگی میکنم واقعن نیاز دارم اینجا حرفامو بزنم. فکر کنم دلیل تنهایی هام اینه که خیلی محتاطم و درونگرا؛ خیلی وقتا خیلی حرفامو نمیزنم خیلی از مسائلم رو به خانواده ام و به دوستام...
-
نوزده سالگی
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 05:40
هفت روز پیش تولد بیست سالگیم من رو که دو سال توی هجده سالگی گیر کرده بودم نجات داد! یعنی خب با هرکسی که تازه آشنا میشدم خودم رو همچنان هجده ساله معرفی میکردم! و بعدش برای خودم تصحیح میکردم نوزده سالته عزیزم نوزده آه... ولی حالا با افتخار میگم بیست سالمه! اما اینکه چرا بیست سالگی باعث افتخاره واسه خودمم مبهمه! شاید چون...
-
به امید روزی پرکار و تلاش
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 09:59
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 سلام سال نو مبارک از تعطیلات طولانی و بیخودی نوروز حسابی خسته و کسل شدم به نظرم این تعطیلات 20 یا حتا30(!)روزه خیلی زیاده برای جشن سال نو! اصن مردم از اول اسفند بی حس و حالن و منتظر تعطیلات عید! اما آخه خداییش این درسته؟ به هرحال اینم که گذشت. از...
-
سال نو تصمیم نو!
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 02:17
هیچ دقت کردین ما ایرانیها چه آدمهای یهویی و جوگیری هستیم؟! یهویی تصمیم میگیریم بخوریم یهویی تصمیم میگیریم خرید کنیم و یا یهویی مثلن خونمونو تمیز کنیم و اگر کسی خلافشو انجام بده انگار که دور از آدمیزاده! که چی مثلن؟ هر سال نزدیک عید همسایه های گرامی کوچه ها رو با توالت فرنگی های رنگارنگ مزین میکنن! که اگه چار تا از...
-
نمیر لطفن!!
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 00:17
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی اگر همیشه از یک راه تکراری بروی اگر روزمرّگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی پابلو نرودا
-
دروغی تو دنیا!
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 13:22
رو دلم پرده ای دلتنگی نشسته. نمی دونم از کی و چی؟ اما سخت دلتنگم و این درد بزرگیه. احساس میکنم مشکلی دارم اما از درکش عاجزم و این خیلی سخته! احساس تنهایی شدیدی دارم اما کمبودی هم حس نمیکنم! دلم یه دوست میخواد که سرم رو رو شونه هاش بزارمو اشک بریزم و اون نپرسه چرا؟! و با این حساب منم باید برم تو قالب متانت همیشگیم و...
-
بدبیاری!
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 10:01
تو آزمایشگاه نشستم. آدامسمو لای یه دستمال پیچیدم و گذاشتم کنار کتابام تا بعدن بندازمش تو سطل آشغال. بعد از چند دقیقه احساس میکنم دستم به سختی از کتابم کنده میشه؛ زیر بازوم رو نگاه می اندازم اما ...آه.... نـــــــــــــــــــــه....چسبیده!! لعنتی! صبح دارم از رو تختم(طبقه ی بالا) وسایلمو جمع میکنم گوشیم از دستم می افته...
-
تابستون و گرما و خانه نشینی
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 18:02
راستش بعد از عروسی خواهر گرامیم که اوایل تیر بود من دیگه از خونه بیرون نرفتم! و اینو کاملن جدی میگم! فکر میکنم 26تیر تنها روزی بود که من از خونه بیرون زدم تا برم آتلیه و عکسامو انتخاب کنم! اونم به خاطر اینکه بارون میومد و هوا خنک بود! و در کل بی صبرانه منتظر شروع مهر و دانشگاه و فعالیت بودم. شب ها تا صبح بیدار بودم و...
-
برای تنفر وقت ندارم
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 14:10
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم زیرا درگیر دوست داشتن کسانی هستم که مرا دوست دارند
-
دلم تنگه غذایت است مادر
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 17:51
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 گاهی زندگی آدم اینقدر شلوغ میشه که وقتی برای آپ کردن این وبلاگ بیچاره باقی نمیمونه ! داشتم با ریحانه هم اتاقیم از صرفه جویی حرف میزدم و اینکه باید هزینه هامون و کمتر کنیم و الا تا آخر ماه باید کاسه به دست کنار شهروندان تکدی گرمون به کار مشغول شیم...
-
داستان پوستر ما
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 14:59
سلام دوستای عزیز با بچه ها تصمیم گرفتیم چون اتاقمون خیلی خالیه چند تا پوستر بچسبونیم به در و دیوارش. خلاصه که آخر هفته که داشتم برمیگشتم خونه تو راه دو تا پوستر خریدم که یکیش عکس انریکه بود و اون یکی هم عکس یه نی نی ناز و خوشگل. با کلی ذوق و شعف آوردمش خوابگاه و با بچه ها تصمیم گرفتیم پوستر نی نی رو بالای تخت ریحانه...
-
یعنی فقط من متخلفم؟
شنبه 16 مهرماه سال 1390 14:30
سلام دوستان عزیز پنجشنبه آبجی جانم ماشین رو برداشت و رفتیم خرید موقع پارک کردن همه جا پر بود الا یه جا که تابلوی حمل با جرثقیل کنارش بود! آبجی جانم رفت اونجا رو پر کرد بهش اخطار دادم که پارک ممنوعه گفت این همه ماشین اینجا پارک کردن! و فقط واسه ما ممنوعه؟! دیدم حرف حسابی میزنه از ماشین زدیم بیرون و بعد از ساعتی برگشتیم...
-
امروز در دانشگاه
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 14:34
از دوشنبه اومدم دانشگاه و کلاسام هم شروع شدن از همون روز. دلم واسه خانواده و خونمون تنگ شده. توی خوابگاه من تنها بودم سه تا از تختا هم رزرو شدن اما من هنوز صاحبشون رو ندیدم! به خواهرم گفتم من تنهایی میترسم تو هم بیا با هم بخوابیم. راستش خیلی عجیبه با اینکه دانشگاهم تهرانه و فاصله زیادی با خونمون نداریم دلم خیلی واسه...
-
I'm so excited
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 02:12
سلام شرمنده دیر شد، آخه مسافرتیم و الانم با موبایلم اومدم آپ میکنم. فرانسه ی الزهرا قبول شدم.هورررااا... یه کف مرتب به افتخار جوجو... هی....
-
تعارف کنیم یا نکنیم
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 12:00
یه ماه پیش کتاب جامعه شناسی خودمانی رو تموم کردم. تو یه فصلش مطلب جالبی نوشته بود؛ با خودم گفتم شاید خوب باشه که بیارمش اینجا شما هم بخونید لذتش رو ببرید! یک فرنگی که مدت ها در ایران کار میکرد از دوست ایرانی اش می پرسد:«وقتی که ایرانیان انسان را برای صرف چای یا میوه به منزلشان دعوت می کنند از کجای حرفشان می شود فهمید...
-
انتظار دیوانه کننده!
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 15:30
این روزا دستم به نوشتن نمیره آخه اتفاق خاصی نمی افته که حرفی واسه گفتن داشته باشم! همش تو خونه هستم, نه میریم خونه کسی نه کسی میاد خونه مون. شبا تا سحر بیدارم و بعد از سحری میخوابم تا ساعت 12-1 بیدار که میشم میام نت و ایمیل هام رو چک میکنم, کمی هم وبگردی میکنم, گاهی هم آهنگ گوش می کنم و فیلم می بینم. راستی یه ورق...
-
کوتاه می نویسم
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 11:18
دیروز مامان و بابا رفتند مراسم ختم یکی از اقوام. کاشف به عمل میاد که آقا پونزده تا زن عقد کرده بوده! رتبه ام 1500 شده. امیدوارم تهران قبول بشم.
-
مصائب جوجو!
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 05:00
وقتی که من داشتم این متن پست پیشین رو مینوشتم پیش بینی میکردم که همچین تصوری ازم بشه که قدر مامانم رو نمیدونم!اما باید بدونید که من مامانم رو خیلی دوست دارم وبهش افتخار میکنم مثل هرچیز دیگه ای که دارم و بهش افتخار میکنم و قرار نیست به کسی افتخار کنیم که هیچ عیبی نداشته باشه و الا هیچ کسی لایق نخواهد بود! و البته این...
-
به خودم افتخار میکنم
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 23:48
با مامان و خواهرم تو آشپزخونه نشستیم و صحبت می کنیم. یهو مامان میگه: -- چی میشد شما هم مثل دخترای عمو خسرو درسخون بودید!اینقدربا فهم و شعور!دانا!و....!!! هر کدومشون یا دکترن یا مهندس!! من و آبجی هم با دهان باز به هم خیره می شیم؛ از بس از دست مامان ناراحتم احساس می کنم صورتم داره می سوزه, در حالیکه می دونم باید به...
-
عقیدهخرافی
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 16:50
چند سال پیش کتاب «تنها عشق حقیقت دارد» را خواندم, کتابی که خواهرم معرفی کرده بود. این کتاب بسیار هیجان انگیز بود به طوریکه حتا دقیقه ای نمی توانستم رهایش کنم, شاید به خاطر عقیده ای بود که در خودش پرورش داده بود که خواننده را مجذوب خود میکرد؛ عقیده به نسخ,تولد دوباره و یا حتا چند باره!! چیزی که بیشتر این کتاب را برای...
-
کوه را کندم
جمعه 17 تیرماه سال 1390 01:50
سلام بالاخره کنکورم رو دادم و خیالم راحت شد. شب قبل از کنکور خیلی خوشحال بودم که بالاخره انتظارم داره تموم میشه و در واقع اصلن باور م نمیشد که جدی جدی درس خوندنم داره تموم میشه واز این بابت حس خیلی قریبی داشتم از بس که هر هفته کنکور آزمایشی می دادم دیگه همین کنکور اصلی هم واسم عادی شده بود و من تمام تلاشم رو میکردم تا...
-
اتفاق جدید
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 22:06
سلام دیروز برای خواهرم خواستگار اومد و ما از یه هفته قبلش مشغول تمیز کردن خونه بودیم!انقدر مشغول بودم که حتا آزمون جمعه رو هم از یاد بردم هرچند اگر یادم بود هم نمی تونستم برم. با نیم ساعت تاخیر اومدن ، پسره اینقدر خجالتی بود که اصلا بهمون نگاه نکرد نه به من نه به خواهرام!خیلی با نمک و ریزه میزه بود .؛ از اول تا آخر...
-
خاطرات این روزهای من
جمعه 22 مردادماه سال 1389 00:27
سلام. به سختی که نه؛ ولی خوب حدودا روزی چهار ساعت درس می خونم. گاهی از برنامه عقب میفتم اما...عیب نداره تابستونه دیگه...تا حالا دو تا آزمون حضوری دادم. مدتیه(یک ماه و نیم)خواهر گرامی میره سر کار.تو یه شرکت تجاری نامه ها رو ترجمه می کنه. پسر رئیس شرکت که خودش هم پیش باباش کار میکنه از خواهرم خواستگاری کرده و اون در...
-
تو را دوست میدارم
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 15:02
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که اب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت تو را به...
-
روز پدر مبارک
شنبه 5 تیرماه سال 1389 14:56
بابای من دلش مثل دریا بزرگ و مهربونه... بابای من بهترین و مهربون ترین بابای دنیاست... من بابام رو با دنیا عوض نمی کنم ... بابا جونم دستای گرمت رو رو میبوسم روزت مبارک
-
کتاب مزخرف
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 20:28
دیروز کتاب یاسمین نوشته ی آقای مودب پور رو تموم کردم. کتابی بود که تمام نقش های مهمش مُردند و من برای هر کدوم یه کاسه اشک ریخت م البته نگاه کردن طولانی مدت به صفحه مانیتور هم زمینه رو برای گریه کردن ایجاد میکرد و الا من زیاد برای مرگ آدمهای برخاسته از وهم و تصور دیگران متاثر نمیشم. البته این آقای مودب پور مثل اینکه...