نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

زمستون گرم

سلام علیکم...
امتحانات و مشغولیتهای زندگی مجال نوشتن نمی دهد.امتحانات رو به طرز فجیعی که تا به حال دیده نشده بود یکی پس از دیگری رد کردم ...بهتره که حرفش رو نزنم..
چند وقت پیش مانور زلزله داشتیم و عکسهای زلزله رو زده بودیم روی پانل...بعد از کندوکاو بسیار در عکس ها، غزاله متوجه شد که یکی از زن های زلزله زده شبیه به معلم جامعه شناسی مون هست!!به همین دلیل بعد از مانور عکس رو کندیم وچسبوندیم به دیوار کلاس ... 

معلم جغرافی مون یه دفعه گفت:بچه ها این همه عکس قشنگ از طبیعت داریم، این چیه زدید توی کلاس؟
ما هم گفتیم که شبیه به یکی ازمعلم هاست!اون هم از سر کنجکاوی اومد و یه نگاهی بهش کرد تا ببینه میتونه بشناستش یا نه؟....بعد از چند ثانیهُ نه گذاشت نه برداشت اَد(؟)زد تو خال!...
مارو بگی مرده بودیم از خنده ....بعد از اون از همه معلم ها می پرسیدیم که آیا می شناسنش یا نه؟
که البته همه می فهمیدن!!
 

 

چند روز پیش معلم فلسفه قبل از اینکه از روی درس بخونم بهم گفت که توی کلاسای دیگه اش هم وقتی بچه ها از روی درس می خونند صدای من تو گوشش هست!!..این در واقع یه جور تعریف از صدام بود...قبل از اون هم بچه ها بهم گفته بودند که مثل گوینده های خبر از روی درس می خونم ....یه لحظه یاد صفحه ی نیازمندی ها افتادم که از علاقه مندان به گویندگی دعوت به همکاری کرده بودند...گفتم چرا من نه؟بعد جواب دادم،من نه چون فقط 17سالمه(خواهر گرامی معتقد است که 16سالمه.واسه من هم اهمیتی نداره اما چون دختر سوم دبیرستان رو 17 ساله می دونند من هم میگم 17...)بعد فکر کردم صدای خواهرم شبیه صدای خودمه!این شد که جریان روبهش گفتم؛اون هم یه فکری کرد و قبول کرد ...این شد که زنگ زد به صدای ایران و گفتند که باید یه سی دی از صداش براشون ببره....
 

 

برای چند تا از امتحان ها تقلب بردم از جمله عربی؛حال نداشتم که وقت بیرون اومدن از امتحان از زیر میز برگه رو بردارم...اینا رو گفتم که بگم چند روز پیش سر زنگ عربی یکی از اولا،همونیکه برگه ی تقلبم زیر میزش جا مونده بود اومد و برگه ها رو به معلم داد!
جاتون خالی خیلی ترسیدم،گفتم نکنه از دستخطم بفهمه که مال منه؟!..با خودم گفتم کاش تایپشون کرده بودم(!)چه فکر احمقانه ای آخه کی تا حالا تقلب تایپ شده با خودش برده سر امتحان که من دومیش باشم!

هرچند مغز خلاق من ناخودآگاه به چیزای غیرآدمیزادی هم زیاد فکر می کنه؟!!!خلاصه که تصمیم گرفتم آرامش خودم رو حفظ کنم ؛انگار نه انگار که اون برگه های آشنا وعامل نجاتم از افتادن امتحان به چشمم خورده!!
 

 

برادر گرامی یه کمی شکم دارند(از شما چه پنهون یکم بیشتر از یه کم)به همین دلیل چند روزیه که یه حلقه کمر گرفته از اون رنگی رنگی،قلمبه قلمبه دارها(!)خودش شبا که میاد خونه با تمام اعضای بدنش از گردن گرفته تا پاهاش باهاش آکروبات بازی می کنه(به قول خودش حرکات اینورژنی!)می ترسم اگر همین طور ادامه بده هیکلش مثله اون ببره که توی کارتون پسرشجاع بود بشه؟!
من و خواهر گرامی هم روزا نوبتی بازی می کنیم من که تا میام یه دونه بچرخونم فشارم میفته و سرم گیج میره و دیگه این من نیستم که حلقه رو می چرخونم بلکه دنیاست که دور من می چرخه!!
دو روز هم هست که به خاطر اون قلمبه قلمبه هاش شکمم و پایین قفسه سینه مون درد می کنه...خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه..
 

 

موضوع بعدیم زمستون ، فصل مورد علاقه ام هست. هرچند دو سالی هست که اثری ازش نمی بینم.  

سال 8۶بهترین سال زمستونیم بود، سالی که بیشترین برف رو در طول عمرم دیدم!نه ماه آزگار منتظر یه زمستون سرد بودم تا کمبود برف سال پیش رو جبران کنه ؛ اما هنوز اثری از زمستون مورد علاقه ام نیست!امیدوارم زودتر سرمایی که از اروپا قراره بیاد رو ببینم ...
به نظر من این اروپا داره حق زمستونی ما رو می خوره ...چرا سهم اونا از زمستون باید بیشتر از ما بشه اون هم طوری که این همه زندگی و حمل ونقل و....رو به هم بریزه ....اون وقت بازم بگید خدا عادله؟!.....
 

چون یه ساله کتاب رمان زیاد نمی خونم احساس می کنم نوشته هام اون طور که باید باشه نیست!!باید بیشتر کتاب بخونم...