نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

امروز در دانشگاه

از دوشنبه اومدم دانشگاه و کلاسام هم شروع شدن از همون روز. دلم واسه خانواده و خونمون تنگ شده. توی خوابگاه من تنها بودم سه تا از تختا هم رزرو شدن اما من هنوز صاحبشون رو ندیدم! به خواهرم گفتم من تنهایی میترسم تو هم بیا با هم بخوابیم.

راستش خیلی عجیبه با اینکه دانشگاهم تهرانه و فاصله زیادی با خونمون نداریم دلم خیلی واسه خونمون تنگ میشه موندم چطور همینطوری همه شهرستان ها رو توی انتخاب رشته ام زدم؟! بعضی وقتا خدا یه چیزایی رو به آدم میده که هیچ انتظارش رو نداره! روزایی که برای انتخاب رشته اینور و اونور میرفتم به خدا میگفتم هرجایی که تو صلاح می بینی همون جا قبول بشم یه جوری اون دانشگاه رو توی انتخابام بزار. من اصلن از دانشگاه الزهرا خوشم نمیومد به اصرار پشتیبانم که خیلی از این دانشگاه و سطح علمی و ... ایناش حرف میزد با اکراه گذاشتم تو انتخاب یازدهمم و گفتم خدا هرچی بخواد همون میشه....بعدن کاملش میکنم مسئول سایت اعصاب نداره میخواد اینجا رو ببنده. با اجازه

مدتی در پست ما تاخیر شد  

سایت نداشتیم آپ کردن دیر شد 

(آپ را کشیده تر بخوانید برای حفظ قافیه) 

 و واقعن هم که خدا خواست که من تهران بمونم و کمتر دلتنگ خانواده ام بشم! داشتم به آرزوهای آدما فکر میکردم مثلن همین خودم: تا دوماه پیش میگفتم خدایا یه رتبه خوب بیارم رتبه ام که اومد گفتم خدایا یه رشته/دانشگاه خوب قبول شم وقتی جواب دانشگاه اومد گفتم خدایا داستان خوابگاهم درست بشه, خوابگاهم که جور شد گفتم خدایا هم اتاقی های خوبی به پستم بخورن؛ وقتی هم اتاقی های خوبم رو دیدم گفتم خدایا تو فوق العاده ای فکر کنم تا اینجا کافیه البته هنوزم کلی آرزو دارم که برام برآورده کنی اما فعلن کمی استراحت کن.

دیروز جشن سال اولی ها بود. رئیس دانشگاه اومد واسه مون سخنرانی کرد و یه گروه نظامی برامون مارش اجرا کردن که خیلی قشنگ و هیجان انگیز بود. و در آخر برنامه یه آخوندی اومد سخنرانی کنه که حوصله ی همه سر رفت و بعد از دو- سه دقیقه سالن به طرف درب خروجی هجوم بردن!! جوونای امروزین دیگه چه میشه کرد. البته منم جوونم ها چون منم از پیشتازان این زمینه بودم

I'm so excited

سلام شرمنده دیر شد، آخه مسافرتیم و الانم با موبایلم اومدم آپ میکنم. فرانسه ی الزهرا قبول شدم.هورررااا... یه کف مرتب به افتخار جوجو... هی....

تعارف کنیم یا نکنیم

یه ماه پیش کتاب جامعه شناسی خودمانی رو تموم کردم. تو یه فصلش مطلب جالبی نوشته بود؛ با خودم گفتم شاید خوب باشه که بیارمش اینجا شما هم بخونید لذتش رو ببرید!

یک فرنگی که مدت ها در ایران کار میکرد از دوست ایرانی اش می پرسد:«وقتی که ایرانیان انسان را برای صرف چای یا میوه به منزلشان دعوت می کنند از کجای حرفشان می شود فهمید که باید وارد منزلشان شد یا نشد؟» دوستش در حالیکه خنده ای بر لب داشت گفت:« خیلی مشکل است فقط با تجربه میتوان تشخیص داد.»

واقعن عجیبه! یاد طنز مهران مدیری افتادم (منظورم مجموعه شبهای برره است) وقتی که کیانوش برای کار رفت قهوه خونه,  صاحب قهوه خونه تعارف میکرد به مردم که پول ندن مردم میفهمیدن که داره تعارف میکنه و پول رو بهش میدادن ولی وقتی کیانوش تعارف میکرد مردم تعارفش رو جدی میگرفتن و پولش رو نمی دادن و صاحب کارش دعواش میکرد که چرا خوب تعارف نمیکنه و کیانوش هرچی تلاش میکرد نمی فهمید با چه لهجه ای بگه که مثل صاحب کارش تعارف کنه و مردم پولش رو بهش بدن!!  ما به این طنز میخندیدیم در حالیکه توی تمام تعارفاتمون داریم این کار عجیب رو میکنیم و فقط از لهجه همدیگه میفهمیم که باید تعارف طرف رو قبول کنیم یا نه! واقعن بعضی وقتا حالم از این همه تعارفات مصنوعی به هم میخوره! اما از یه طرف وقتی بهم تعارف نمیکنن احساس ناراحتی میکنم!!!! نمیدونم چه کار کنم خیلی حساسم! انگار اینجوریم که دلم نمیخواد خودم به دیگران تعارف کنم اما انتظار دارم دیگران تعارفم کنن وگرنه خیلی بهم برمیخوره, احساس میکنم که دلش نمیخواد برم خونه شون یا چیزی بخورم و ...

درمون نداره میدونم

حاشیه: راستی اخبار گفت بیستم جواب نهایی دانشگاه میاد. یعنی پنج روز بیشتر از انتظار من!