نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

دارم زامبی میشم کم کم!!

سلام

خیلی وقته که چیزی ننوشتم, اوایل به این خاطر که اتفاق خاصی تو زندگیم نمی افتاد اما بعدش کاملن یادم رفت! اما حالا که سخت احساس تنهایی و دلتنگی میکنم واقعن نیاز دارم اینجا حرفامو بزنم.

فکر کنم دلیل تنهایی هام اینه که خیلی محتاطم و درونگرا؛ خیلی وقتا خیلی حرفامو نمیزنم خیلی از مسائلم رو به خانواده ام و به دوستام نمیگم که یه وقتی بر ضدم استفاده نشه! همیشه بغضی که تو گلومه وقتایی که تنها سر نمازم سر باز میکنه و دل تنگمو تنگتر میکنه. یه وقتایی انقدر دلم برای خدا تنگ میشه که میخوام بمیرم , یعنی واقعن چیزی مسخره تر از زندگی هم وجود داره آیا؟! بعدشم هی به خودم تلقین میکنم که آره حالا که با خدا حرف زدی دیگه حالت خوبه, بعدش یه لبخند میزارم رو لبام که حالم خوبه و این جوابیه که به دوستام و به خانواده ام هم میدم اما بعدن می فهمم... می فهمم که دروغ میگم حتا به خودم!

دور و برم حسابی خلوته؛ آخه کی میخواد با یه دختر جدی و بی هیجان و ساکت حرف بزنه؟! اصن مردم اینهمه حرف رو از کجا میارن؟! وقتایی که تو مترو و اتوبوس هستم و حرفای مردم رو میشنوم سردرد میگیرم, حتا تحمل شنیدن حرفاشونم ندارم! احساس میکنم دارم به یه زامبی تبدیل میشم!

نمیدونم چرا من هیچوقت نتونستم یه دختر عادی باشم؟ چرا همیشه با دیگران فرق داشتم؟ چرا همیشه فکر کردم که بهترینم اما تو خودم احساس ضعف میکنم؟