نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

شروع مهر شروع تلاش

این تابستون برنامه خواب آدم کاملا به هم می ریزه ماه رمضون هم که کلا برعکس شده بود یعنی ساعت 6صبح می خوابیدیم تا ساعت 4 بعد از ظهر و و دوباره تا ساعت6صبح بیدار بودیم خلاصه بگم که کلا نظم آدم توی تابستون به هم می خوره و خدارو شکر که بالاخره مهر اومد.
روز اول مهر با کلی ذوق و شوق دیدار دوستان رفتم مدرسه ساعت7:30رسیدم تا ساعت 8که زیر آفتاب توی حیاط مدرسه حرف می زدیم و منتظر بودیم که زودتر برنامه رو اجرا کنند تا ما بریم توی کلاسمون و از زیر این آفتاب و گرماش خلاص شیم و همچنان که که انتظار حوصله مون رو سربرده بود 20-30تا آقای رزمنده و خانواده شهدا و مدیر ومسئول آموزش و پرورش و یه حاج آقای خیلی اخمواومدند توی حیاط و ما صف بستیم و آقایون نشستند جلوی ما.
توی اون گرما برنامه شروع شد و یه خانمی اومد ویه سری شعر و غزل و چرندیات واسه هفته ی دفاع مقدس خوند و بعد یه آقایی از اداره آموزش وپرورش اومد و یه سری دعا و نصیحت و....کرد و بهمون سفارش کرد که گول این دیوهای خوش سیما رو نخوریم و مثل آدم درسمون رو بخونیم چون که این دیوها نه به درد دنیامون میخورن نه به درد آخرتمون و.... 

ما همچنان در زیر آفتاب داغ منتظر بودیم که این آقای محترم دهنش رو ببنده و زودتر بقیه آقایون بیان حرفاشون بزنند و برن تا ما بریم تو کلاسمون و خوب بالاخره حرفاش تموم شد و مُظی(خانم مظفرمدیر مدرسه مون)اومد صحبت کرد و در آخر حرفاش از همون حاج آقای خیلی اخمو دعوت کرد تا زنگ مدرسه مون رو به صدا دربیاره و در همین حین یه آقای فیلم بردار از شبکه خبر اومد و شروع به فیلمبرداری کرد حاج آقا با چکش به اون تخته ی فلزی اویزون زد و همه صلوات فرستادیم و بعد سرود جمهوری رو گذاشتندو همه شروع به خوندن کردیم و یکی از بچه هاکه چادر سفید ساتن به نشانه سفیدی پرچم ایران و همینطور دو نفر دیگه که چادر سبز و قرمز پوشیده بودند اومد و قرقره پرچم و می چرخوند تا پرچم بره بالا اما پرچم وسط کار گیر کرد و سر ته ش به هم گیر کردند و نه میرفت پایین  نه بالا خلاصه همه زدیم زیر خنده و حتی اون حاج آقای اخمو یکی از مردا دست به کار شد و رفت کمک دختره اما پرچم هیچ حرکتی نکرد و سرود تموم شد و در آخر هم پرچم جمهوری اسلامی ایران بالا نرفت که این برای من نوید بود البته شاید یه کم فکرم خرافاتی باشه اما به هرحال خوشحال شدم!و بعد از اون هم یکی از اون آقاها اومد و دو ساعت در مورده جنگ عراق و پرتغال و چالدران(!)که ما اصلا نفهمیدیم چه ربطی به هم دارند حرف زد و بعد هم حاج آقاهه اومد و شش ساعت تموم حرف زد و ما در تموم این مدت تو این فکر بودیم که آیا واقعا اون فکر میکنه که ما داریم به حرفاش گوش می کنیم؟؟؟؟! 

و از اینکه میدیدیم که اینصور فکر میکنه کلی عصبانی شدیم و الا چرا باید این همه ما رو سر پا اون هم زیر این آفتاب نگه می داشت؟؟؟؟؟ 

خلاصه حرفاش تموم شد ورفت و به به دنبال اون بقیه آقایون هم رفتند و دوباره همون خانمه اومد و یه سری شعر و مطلب مزخرف در موردجنگ و شهدا و...خوند ودر آخر برنامه تموم شد وقتی داشتیم تو سالن دنبال کلاسمون میگشتیم با کمال تعجب متوجه شدیم که باید بریم همون کلاس پارسالمون بشینیم یعنیهمون کلاس دوم که امسال شده بود سوم انسانی(!)رفتیم و سر جاهامون نشستیم من چون خیلی کلاس کوچیک و کم تعدادمون(17نفر)رو دوست داشتم خیلی خوشحال بودم ساعت سه هم تعطیل شدیم(تو مدرسه مامسئولین از بس که به فکردرس ما و عقب نیافتنمون هستند حتی روز اول هم باید ما رو ساعت سه تعطیل کنند!و درس بدهند و این رو هم نگفتم که معلم ادبیاتمون دو درس اول رو درس داد!!!!!!الان به عمق فاجعه پی بردبد؟؟؟)روز بعد هم دو زنگ اول که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و زنگ آخر که فهمیدیم معلم ورزش جدید اومده هانیه گفت که سر کارش بزاریم و اسمهامون رو که خوند جابه جا بلند شیم و خودمون رو یکی دیگه معرفی کنیم خلاصه اومد و نشست و بعد از چند دقیقه شروع به حظور غیاب کرد نفر اول روکه خوند خودش بلند شد اما نفر دوم که نیلوفر بود پا نشد و به جاش راحله پا شد بعد ما ترکیدیم از خنده.....بعد معلم که به خودش شک کرده بود یه کمی عصبانی شد و گفت من میرم بیرون شما راحت بخندید هر وقت تموم شد بگید بیام تو وقتی رفت بیرون دوباره ما مردیم از خنده بعد دیدیم نمی تونیم خودمون و نگه داریم و نخندیم بعد فکر کردیم اگه هر کس پا شه و ما این همه بخندیم حتما همه مون رو میندازه بیرون  و یا اگه بفهمه جریان چیه همه اخراجیم و مظی پدر همه مون رو درمیاره دیگه پشیمون شدیم و گفتیم بقیه سر جای خودشون بلند شوند و نیلوفر و راحله رو جلسه های بعدی درست می کنیم بعد هم صداش کردیم بیاد تو وقتی اومد هانیه بلند شد و کل جریان و بهش گفت(!!!!!)یعنی به شخصه می خواستم خفه اش کنم و کلی جلوی خودمو گرفتم معلم هم یه کمی خندید و گفت دفعه آخرتون باشه از این کارا می کنید.   

             

نظرات 6 + ارسال نظر
سامان شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ http://comien.mihanblog.com

سلام
من یه دانشجو از قشر متوسطم که به لطف خدا و به کمک cn3 دارم یه پولدار واقعی میشم
شما هم اگه می خوای واسه هر تومنی که خرج میکنی کلی بالا و پایین نکنی و به ما بپیوندی، سری بهم بزن
http://comein.mihanblog.com
CN3 روشی نو برای کسب درآمد واقعی از اینترنت صد در صد تضمینی
.
.
.
.
بدون نیاز به کلیک کردن یا زیرمجموعه

ُsaeedids سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://saeedids.blogsky.com

salam,,,mamnooon ke be webam sar zasi,,,khoshhal misham bahat bishtar asha sham.
tanx

خواهش می کنم وبلاگت برام جالب بود
من هم از
آشنایی بیشتر باهات خوشحال میشم

نهال پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

چند سال میگذره و واقعا حسرت همین روزهای کسل کنننده ی مدرسه رو میخوری !

سلام
من هم از همین می ترسم و تا می تونم دارم از این روزها لذت می برم و واقعا می دونم که قشنگترین لحظات زندگیم رو می گذرونم و گاهی فکر می کنم که اگه زمان آهسته تر می گذشت فوق العاده بود من قدر تک تک روزها و لحظه هام رو می گذرونم....

. شنبه 18 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ http://qarantineh.wordpress.com/

سلام....
البته من دقیقن اینجام...
http://qarantineh.wordpress.com/

دختر همسایه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ

جوجو ی عزیز سلام ....از شیطونیتون کلی خندیدم فکر نمیکردم که شاگرد دبیرستان باشی ....پس تو واقعا جوجو هستی ....ای گل من!!!!!! میام و نوشته هات رو میخونم یادم به اون موقعها میافته ...مواظب خودت باش

سلام
ممنونم و امیدوارم خوشتون بیاد

یک پسر سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ http://1boy-1life.blogsky.com

ممنون از فیلمی که معرفی کردی.آدرس اون مطلبی هم که نوشتی و بهش اشاره کردی اینجا بگذاری برام ممنون میشم.

خواهش می کنم
پست«خیانت و تعصب» بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد