نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

سال love

امسال عروسی ها خیلی زیاد بودند دقیقا 5 تا عروسی داشتیم تا یکی رو رد می کردیم نوبت یکی دیگه میشد؛نه به پارسال که تشنه یه عروسی بودیم نه به امسال که هر کی رو می بینیم عروسیشه!!!!!فوق العاده است!به نظرم اگه امسال رو سال عشاق نامیده باشم توجیه شده باشه؟! 

یک هفته پیش برای اولین بار رفتیم آستارا؛ 

البته با اون چیزی که دیگران تعریف می کردند و من انتظار داشتم خیلی فرق داشت،خب من فکر می کردم خیلی قشنگتر باشه! 

ماسوله هم رفتیم. خیلی قشنگ بود.جالب این جا بود که خونه هاش فقط بیرونش روستایی بود و فقط کافی بود توش رو می دیدید: مبل، کابینت های ام دی اف  ، ال سی دی ،یخچال آبسردکن دیگه فکر نمی کردی توی یه خونه روستایی رو میبینی،البته من نمی دونم که اگه با همون وسایل ابتدایی زندگی کنند بهتره یا مدرن شن و با تکنولوژی پیش برن؛اما به هر حال خوب بود که حداقل بیرونش شکل روستاییش رو حفظ کرده بود. 

دیروز وقتی داشتم با یک شخص شخیصی می چتیدم و ایشون از من پرسیدند که می خواید عکسم رو ببینید؟من هم بدون هیچ علاقه ای گفتم نه3 دفعه این درخواست رو با 2دقیقه فاصله تکرار کرد من هم دیدم ایشون خیلی مشتاقند قبول کردم و عکس رو گرفتم. 

آخر گفتگومون گفت با اجازه هکتون کردم!من:   نه؟!!!!!!!!!!!! 

بعد یه یه گفتگوی توپ با هم داشتیمو گفتند که اگر با من تماس بگیری مشکلی پیش نمیاد. 

به نظرتون من چکار کردم؟  

نمیدونم شما چه حدسی می زنید.اما من سریعا عکسش رو پاک کردم و همینطور عکسای توی کامپیوترو و البته از addlistam هم پاکش کردم. ignoresh هم کردم .بعد هم کامپیوتر رو خاموش کردم فکر نمی کنم دیگه به اطلاعاتم دست پیدا کنه؟؟؟!البته الان که فکرش رو می کنم می بینم که شاید اصلا هکر نبوده و به بیان واضح تر اسکلم کرده  .

 خدا رو شکر قبلا همه عکسا رو ریخته بودم توی سی دی و الا عکسای عزیزم از دستم رفته بودند.
از شمال که میومدیم 2تا بسته قره قوروت گرفتم از اونجایی که من اصلا فشار ندارم قره قوروت می تونه دوای درد من باشه؛به همین دلیل هم وقتی دیروز یه بسته خوردم و فشارم به زیر زمین رفت .فقط کافی بود که از جام بلند شم اونوقت چنان سرگیجه ای می گرفتم که یکی باید از خوردنم به در و دیوار جلوگیری میکرد .  
     

 

 

 

بعدا نوشت:داشتم کامنت ها رو جواب میدادم یهو برق رفت وقتی دوباره اومدم دیدم فقط دوتا از کامنت هایی که جواب داده بودم مونده وبقیه پریدن!!گفتم بیام بگم که فکر نکنیدخوردمشون

تولدم مبارک

سلام این یک ماه رفته بودم مسافرت جاتون خالی خیلی خوش گذشت. 

24تیر هم تولدم بود  

تولدم با کمی تاخیر مبارک

آدمای عجیب!!

سلام .

امروز ساعت ۸صبح بیدار شدم .زنگ زدم به آموزشگاه زبان گوشی رو برنداشتند؛خواهر عزیز گفتند حتما سرشون شلوغ بوده برنداشتند و الا هستند تو باید بری. 

من:یعنی چی؟؟؟! این یکی رو دیگه نشنیده بودم اگه هستند خب چرا برنمی دارند؟؟؟؟؟پس تلفن به چه دردی میخوره؟!!!

ساعت ۱۰ رسیدم آموزشگاه؛بعد به منشی میگم ببخشید خانم من برای مصاحبه اومدم .

بعد از نیم ساعت این ور و اون ور رفتن و پرونده ها رو جا به جا کردن برگشته به من می گه 

ـ:متاسفم باید ساعت ۱برای مصاحبه بیای . 

من:یعنی چی خانم ؟؟؟؟من توی این گرما پا شدم اومدم اینجا بعد شما خیلی راحت می گید بعد 

از ساعت ۱؟؟؟؟؟؟!

ـ:(در کمال خونسردی)خانم شما باید زنگ می زدید.

من:من زنگ زدم ولی کسی  گوشی رو بر نداشت.

   در حالی که می خواستم میز زیر دستم رو با مایحتویش بکوبم تو سرش از اونجا زدم بیرون....

خسته و کوفته برگشتم خونه...

مامان هنوز خوابه ...میشینم جلوی تلوزیون....

هیچ فیلمی در کار نیست .....از روی اجبار راز بقا نگاه میکنم.....

زنگ میزنند.......

من:کیه؟.....

 ـ:ببخشید خانم من همسایه تون هستم یه لحظه بیاید دم در..... 

من:لطفا از همین جا بفرمایید...

ـ:خواهش می کنم یه لحظه بیایید دم در...

من:خوب بگید کارتون چیه ؟؟؟؟

ـ:بیایید یه لحظه دم در...

من:

مامان رو صدا می کنم.....پا میشه......

من:مامان یه خانمه اومده می خواد بری دم در ..

ـ:چه کار داره؟

من:نمی دونم

مامان هم سوال های من رو تکرار می کنه و به جز«یه لحظه بیاید دم در»چیزی نمیشنوه!!

مامان در حالیکه کمرش درد می کنه و فکر این که باید سه طبقه رو بره پایین کلافه اش کرده و از گوشاش بخار میزنه بیرون میره پایین....

بعد از ۱۰ دقیقه برگشته...می پرسم 

ـ:مامان حالا چیکار داشت که این همه اصرار داشت که بری پایین؟؟!

مامان:اومده خواستگاری!!!

من:خواستگاری؟!!!خواستگاری کی؟

مامان:نمی دونم خودش هم نمی دونست!!

من که حرصم گرفته از طرز کوتاه حرف زدن مامان میگم:بیشتر توضیح بده خب!

مامان:هیچی اومده میگه من یه پسر جوون دارم و میخوام واسه اش زن بگیرم؛اومدم ببینم اگه شما دختر جوون داریدبیایم برای خواستگاری

من:

مامان:من هم گفتم دختر جوون نداریم...

من:همین؟؟؟

مامان:نه گفتم:خانم این چه وضع خواستگاری کردنه؟ اولا شما اصلا دختر من رو ندیدید.دوما من دخترم رو به خواهر زاده ام که از همه لحاظ میشناسیمش ندادیم....اون وقت شما با چه امیدی اومدید در همسایه ها رو میزنید و ندیده خواستگاری میکنید؟؟؟!!!یه کمی فرهنگ هم خوبه والله....!

 من در حالیکه از خنده شکمم رو گرفتم:حداقل توی خیابون وایمیستاد دخترا میدید از هر کدوم خوشش اومد خواستگاری میکرد با خودش چی فکر کرده که اومده در خونه ی ما اون هم ندیده ما رو(من و خواهرم)!!!!!!  

مامان:هه... تازه بعد از اینکه از ما ناامید شد رفت در خونه ی همسایه های دیگه.... 

من:

   یعنی نهایت اسکلازیسیونه