نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

آنفولانزای همه گیر

از دوشنبه باز آهنگه که با زبون اشاره اجراش کردیم رو تمرین میکردیم برای روز اهدای جوایز بنیاد شهید تا سه شنبه.

همه اهل خونه مریض شدند و من هم مثل بقیه افتاده بودم رو تخت خواب...

اما به خاطر برنامه ای که داشتیم تصمیم گرفتم برم مدرسه....

صبح به زور خودمو بلند کردم و در حالیکه میترسیدم وسط راه بیفتم رفتم مدرسه

متوجه شدم که نیلوفر و هانیه و چند نفر دیگه هم نیومدند در حالیکه خودمو لعنت می کردم که چرا با این حال خرابم مثل بقیه نرفتم خونه بخوابم

هیچی دیگه رفتیم بنیاد شهید و اجرا کردیم.....و تا زمان اهدای جوایز که حدودا دو ساعت طول کشید تا ده نفر حجت الاسلام و مدیر و معاون و... اومدند و سخنرانی کردم و من کل این سه ساعت(8-11)رو درد می کشیدم و روی پای غزاله خوابیده بودم....

ساعت 11بالاخره جایزه بچه های کلاس ما رو دادند و ما راه افتادیم به سمت مدرسه غزاله می گفت ماسکت رو بردار همگی مریض شیم یه هفته نیاییم مدرسه !!!!

در حالیکه دارم میخندم ازش می خوام ساکت شه تا من بخوابم...

بالاخره به مدرسه می رسیم و من میرم دفتر و به ناظم میگم که می خوام برم خونه تلفن رو میدن به دستم تا زنگ بزنم بیایند دنبالم(خانواده)!و من تو این فکرم آخه کی می خواد بیاد اصلا کی میتونه بیاد؟ همه مریض هستند و به سختی برای رفع حاجت از جا بلند میشن .....چند لحظه با خودم فکر می کنم خداییش عجب جون و اراده ای داشتم با این حالم اونم به خاطر این برنامه مزخرف این همه دووم آوردم (اون احساس مسئولیتم همه رو کشته!)!!!!زنگ میزنم خونه بعد از ده تا زنگ بالاخره خواهر جان گوشی رو بر میدارند و من هم ازش میخوام که یکی بیاد دنبالم

 میگه نمیشه خودت بیایی ؟

گوشی رو میدم به ناظم هر چند میدونم که قبول نمی کنه

همون طور که گفتم ناظم قبول نمیکنه

ده دقیقه منتظر می مونم

 میبینم کلاس پیش دانشگاهی ها تموم شده و دارند می روند

یه فکر جالب به سرم میزنه:::::::::

چادرمو می پوشم و خیلی ریلکس و با اعتماد به نفس از جلوی مراقب جلوی در مدرسه مون رد میشم وقتی از در مدرسه خارج میشم یه نفس عمیق میکشم و فکر می کنم من چقدر شجاع هستم...

بعد نگران میشم که نکنه یکی بیاد دنبالم اونوقت من نباشم کل مدرسه رو دنبالم بگردند

 پـــس میرم زنگ می زنم خونه خواهر گرامی گوشی رو برمیداره و به اطلاعم می رسونه که هیچ کس حاضر نیست بیاد دنبالم!(واقعا چقدر خانواده برای من از جون مایه میذارند؟!!!من اگه این هوش رو نداشتم که تا حالا به خاطر این همه محبت مرده بودم!)

من هم بهش میگم که بیرون از مدرسه هستم

با تعجب می پرسه چه جوری ناظمتون که خیلی سرسخت بود؟!!!

ماجرا رو واسه اش تعریف می کنم کلی میخنده و معلومه به خاطر داشتن خواهر باهوشی و شجاعی مثل من افتخار میکنه!

خلاصه می رسم خونه همه مثل صبح که میرفتم خواب هستند من هم رفتم و خوابیدم

فرداش با یه عالمه تلاش (واقعا به اندازه شکافتن یک کوه بود این و گفتم که درد من و بفهمید)از جام پا شدم لیوان رو گذاشتم زیر شیر کتری وچون حال نداشتم منتظر شم تا پر شه نشستم روی صندلی

چشمتون روز بد نبینه همین که نشستم چنان تکون تکونی خوردم که فکر کردم زلزله اومده چشمام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم

وقتی به هوش اومدم سردی سرامیک گونه ام رو یخ کرده بود چون تب داشتم برام لذت بخش بود در ضمن هنوز هوشم درست حسابی سر جاش نیومده بود و حتی نمی دیدم

همین جوری ده دقیقه روی زمین داشتم لذت می بردم که صدای چیک چیک آب رو شنیدم چشمام رو باز کردم دیدم بــــــله آب همین جوری داره میریزه

به سختی از جام بلند شدم آب ها رو خشک کردم و از خیر چای گذشتم و گرفتم خوابیدم!!!

مامانم از وقتی اولین نفر(داداشم)مریض شده رفته 10-12تا پنی سیلین گرفته بعد از اون هر کسی که مامانم احساس کنه مریض شده بهش یکی تزریق میکنه ...

غروب زنگ زدم به نیلوفر حالشو  بپرسم و اگه امروز رفته مدرسه یه خبری بهم بده...نرفته بود اما از دیگران خبر گرفته بود...مثل اینکه مرجان و چند نفر دیگه هم مریض میشوند و می رن خونه یعنی از کلاسمون فقط6نفر میمونن!!!!معلم ها هم میان داستان تعریف میکنند و واسه خودشون خوشند

مدرسه رو تعطیل کنید خو...

آخه کلاسای دیگه هم نصفشون مریض هستند حداقل کلاس مارو که تعطیل کنید...

به هر حال من الان زنده ام و نسبتا حالم خوبه شنبه هم میرم مدرسه چون دلم برای دوستان تنگ شده باید روی پیشنهاد غزاله هم فکر کنم...اون وقت حتما کلاس تعطیل میشه اگرم خواستم مدرسه رو کلهم تعطیل کنم که باید با چند تا از مریض ها ی دیگه از جمله نیلوفر و مرجان باندمحبت تشکیل بدیم و بریم تک تک بچه های مدرسه رو ببوسیم...

 

دیشب خوابم نمی برد و وقت پیدا کردم کتاب«پنجمین کوه» رو تموم کنم این درسا یه دقیقه وقت هم واسه آدم نمی ذارند

حداقل این آنفولانزا اگر درد زیادی داره خوبیش این وقتیه که واسه کتاب خوندن و فیلم نگاه کردن به آدم میده ...

دیشب رفتم حموم خیلی چسبید و حالم و جا آورد..اصلا انگار مریضی رو می شوره و میبره...

امروز هم بابام مریض شد ...توی خونه ای که پنج نفرش مریض باشند خب معلومه که کسی جون سالم به در نمیبره!....

راستی نگفته بودم که آبجیم قصد داره طلاق بگیره هنوز معلوم نیست اما یک ماهه که خونه ماست البته طلاق گرفتن اینقدر سخت هست و زمان میبره که فکر کنم یا  کلا قید طلاق رو بزنند مثل این خارجی ها همین جوری دل بخواهی هم و ول کنند برن پی کار خودشون(که البته به خاطر مهریه نمیشه اینجوری )یا باید برگردند و هم و تحمل کنندیا صد سالگیشون این طلاق وصال بده.... 

الان داداشم اومد توی اتاقم و درحالیکه نزدیک بود گریه کنه گفت عکسایی که توی مشهد با دوستاش گرفته بود و می خواست اسلایدش کنه رو اشتباهی از موبایلش  پاک کرده و نمیدونه جواب دوستاش رو چی بده؟!

دلم خیلی واسه اش سوخت

راستی یه فیلم رو اشتباهی ریختم دور چون حجمش زیاد بود از سطل آشغال هم بیرون رفت

حالا کسی میدونه چطوری برش گردونم

 اون فیلمه رو خیلی دوست داشتم اسمش بود«step-up-2-the street»

 

جریانات

      زنگ تفریح  به نیلوفر گفتم جغرافی نخوندم
سر زنگ جغرافی می خواستم به معلم بگم این جلسه نخوندم ازم نپرسه
اما با خودم گفتم جلسه پیش که ازم پرسیده به احتمال زیاد این جلسه نمی پرسه  بهش نگم این فرصت رو بزارم واسه روز مبادا !!!!
معلم یکی رو بلند می کنه و ازش می پرسه بعد که سوالاش تموم میشه بهش میگه یه شماره بگو  و بعد همون شماره گفته شده رو بلند می کنه تا ازش بپرسه .
نیلوفر که اوضاع رو این طور می بینه میخواد کمکم کنه و به همه می گه که شماره 16که من هستم رو نگن. 

 اما مرجان که داشت درس جواب میداد بی خبر از این جریانات بود و وقتی معلم ازش شماره خواست  

آزاده که بغلش نشسته بود بهش میگه شماره 16 رو نگو اما مرجان «نگو»رو نمی شنوه و 

 میگه شماره 16؟!!!!!!
نیلوفر در اون لحظه:
من هم که از خنده دارم می ترکم به خاطر این کمک ناکام  بلند میشم اما سوالی که ازم پرسیده میشه خنده رو رو لبم می خشکونه و به نظرم میاد همچین کلماتی در حد زیادی واسم عجــــــیب و غریبه میاد!! 

بهش میگم خانوم ببخشید من دیشب نتونستم بخونم
میشینم و معلم از کل 16 نفر می پرسه و من به این فکر میکنم چرا من اینقدر بد شانسم و چرا طمع کردم و بهش نگفتم؟؟و کلی افسوس.....
    معلم فلسفه ومنطق مون هنوز معلوم نیست کیه و ما دو زنگ بیکاری داشتیم با نیلو میریم نمازخونه و میبینیم چند تا از بچه ها دارند آهنگ اصفهانی رو به زبون اشاره ترجمه میکنند واسه روزی که قراره از قبول شدگان دردانشگاه پارسال تجلیل کنند اجرا بشه
واسمون جالبه میریم و از کارشون تقلید می کنیم مسئولش می گه اگه خوب انجام بدید عضو میشید 

 ما هم تمام تلاشمون رو میکنیم تا عضو شیم . قبولمون می کنه و تا چند روز با هم تمرین میکنیم روز موعود(!)فرا میرسه....
وما خیلی لسترس داریم هنوز مطمئن نیستم و بعضی قسمت هاش رو اشکال دارم اما به خودم امید میدم  

میریم به ترتیب میشنیم ردیف سوم و چهارم آمفی تئاتر 

 منتظر مامانم هستم و هی پشت سرم رو نگاه میکنم که ببینم کی میاد  آرزو به دلم مونده یه دفعه مامانم به موقع بیاد ... 

بعد از 10-20دقیقه بالاخره میبینمش که اومده و داره میشینه ......
یونیفورم مدرسه رو پوشیده بودیم به اضافه یک شال ، دستکش و هدبند سفیدکه البته مظی توی مدرسه گفت چون حاج آقا لزومی میاد باید با چادر اجرا کنید!!!!!ما: 

با کلی اصرار و خواهش و تمنا واسطه و......اجازه داد اینجوری اجرا کنیم  
یه آقایی که همیشه در صحنه حضور به هم می رسونه و فکر میکنم یکی از مسئولین اداره باشه میاد روی سن برای سخنرانی ...
به نظرم خیلی شبیه به یه مگسه.... فکرم رو به نیلوفر هم که بغل دستم نشسته میگم....اون هم بعد از خنـــده بلند بالایی ..ابراز موافقت می کنه......حرفای احمقانه ای میزنه به خصوص اینکه حاج آقا لزومی هم نیومده و اون فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا می کنه و هر چی حرف مفت هست از دهنش در میاد بیرون همه بچه های این دو ردیف از جمله

خودم سرخ و کبود شدیم از بس به حرفاش خندیدیم
آخه من نمی فهمم معراج پیامبر رو چطور به تربیت پدر و مادر ربط داده ؟؟؟؟به علاوه اینکه پیامبر اصلا پدر و مادر نداشته که......
یکی از معلم هامون که ردیف جلومون نشسته برمیگرده میگه خوش به حالتون می تونید برید اون زیر و بخندید چون ما نمیتونیم و به زور داریم جلوی خندمون رو میگیریم که البته چند دقیقه بعدش اوضاع خرابتر میشه و کلا چند تا از معلم ها می روند بیرون از سالن...... 

بعد از یک ساعت سخنرانی اش تموم میشه و مجری برنامه ها که یک آقای پر حرف هست مشغول انتخاب برنده های مسابقه هست موضوع از این قراره:
هر کس که وارد آمفی تئاتر میشد بهش یه برگه میدادند که توش یه سخن یا آیه ای از قرآن بود که شماره هم داشت اون مجری هه چند تا شماره می گفت و هرکس اون شماره دستش بود برنده بود یه هدیه می گرفت
آره خولاصه اوضاع از این قرار بود دیگه....
این آقاهه واسه خودش مشغول بود و معلممون هم به ما گفت برید بالا هرچی گفتیم این داره حرف میزنه وایسیم حرفاش تموم شه بعد بریم اما گوش نکرد و گفت برید بالا ما هم به ترتیب رفتیم بالا و سر جامون ایستادیم برای حدود 5دقیقه.... 

و عوامل متعددی باعث خنده مون بالای سن شد اول اینکه کلی خجالت کشیدیم که ما اینجا ایستادیم و این مجری بی شعور معلوم نیست چی میگه و معلومه ما رو بوق هم حساب نمی کنه  

دوم اینکه یک ردیف از آقایون که از موقع سخنرانی اون آقاهه هنوز خواب بودند و توی یک ردیف دیگه سه تا از آقایون در یک زمان موز هاشون رو گاز زدند  

و ما نظاره گر همه اینها به علاوه دو تا پسر جوون اون بالای آمفی تئاتر بودیم که اون بالا واسه خودشون که البته نه. واسه ی ما ادا و اصول در می آوردند و .....
بالاخره مجری ساکت شد و آهنگ هم شروع شد از هم باز شدیم و من و نیلوفر کاملا اون وسط خود نمایی میکردیم به علاوه این که وقتی بعضی جاها رو اشتباه می رفتیم به طرز فجیعی توی دید بودیم 

 و چون لامپ ها رو خاموش کردند ما دیگه کسی رو نمی دیدیم ولی حضار نشسته کاملا بر ما تسلط داشتند  

و این نمی دونم چرا اما یه جوری استرسم رو کم کرد و حتی اگه اشتباه هم میکردم زیاد ناراحت نمیشدم  

البته به جز یه جا  که وقتی اشتباه رفتم برای چند ثانیه لبم رو گاز گرفتم......بقیه اش خوب بود.....
     دیروز ساعت یک که از مدرسه تعطیل شدیم با 7-8 تا از بچه ها چند تا ماشین گرفتیم و رفتیم فرهنگسرا برای کلاس تست زبان.....توی راه تکتم رو میبینم با یه پسره از تعجب شاخ در میارم بعد با خودم میگم نه بابا تکتم و این حرفا!!! حتما داداشه...برمی گردم و از مرجان می پرسم این که بغل تکتم راه می رفت داداشش بود ؟؟؟
مرجان :آره حتما چرا که نه؟!
من مشکوک میشم و میگم اگه راست میگی چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
می خنده و میگه خوب چون داداشش از خودش کوچیکتره....
در حالیکه همچنان در حال بررسی اوضاع هستم متوجه میشم که اون داداشش نبوده بلکه دوستش بوده به همین راحتی....

آقای راننده رو می بینم که داره لبخند میزنه خجالت میکشم ودر حالیکه یه چشمم به راننده ست میگم البته نه ...مطمئنا داداشش بوده
بعد از کلاس تست بابای مهسا میاد دنبالش ... و ما از این گلایه میکنیم که عجب نامردیه ها....یه تعارف نکرد ....همه موافق این کار بد بودیم که مرجان با خنده میگه خوب بیچاره اگه تعارف میکرد که همه میخواستیم باهاش بریم که......ما:
بعد هم پیاده تا سر خیابون رفتیم در حالیکه همه داشتند اظهار خستگی می کردند من در این فکر بودم که ای بابا شما کجای کارید من الان باید برم کلاس زبان ...و وقتی میفهمند کلی واسم ابراز تاسف می کنند
برعکس همیشه که چند دقیقه دیر می رسم به کلاس 15دقیقه قبل از میرسم به کلاس در همین حال دختر عمه جان رو می بینم که کلاسش تموم شده و داره  میره ....میرم پیشش وبا هم یه کمی حرف میزنیم و بسی مشعوف می شویم....
هر کدوم از بچه های کلاس که میآیند مقداری ابراز تعجب می کنند که چی شده من زودتر از اونا اومدم و اون هم با لباس مدرسه !!!!و این منم که باید تموم سوء تفاهمات از جمله اینکه من متحول نشدم و ان شا ء الله باز هم دیرتر از شما خواهم آمد و این جلسه استثنا بوده.... 
استاد میاد و ایشون هم مثل بقیه وباز هم این منم که....30دقیقه از کلاس می گذرد و صحبتامون از دانشگاه سر در میاره و استاد ازمون می پرسه که بهش میخوره دیپلم داشته باشه یا دکترا ؟؟و ما همه میگیم دکترا!!
اما در کمال خونسردی میگه که سیکل داره؟!!!!در حالیکه دستم رو تا ته کردم تو حلقم اصلا این حرفش تو کتم نمی ره
بعد از نیم ساعت وسط صحبت کردن با بغل دستیم برمی گردم و با جدیت می پرسم استاد راست گفتید که سیکل دارید؟
و ایشون هم جواب دادند بله من سیکل دارم .......    
و راستش رو بخواهید برام سخت بود باور اینکه استادی که اینقدر خوب انگلیسی حرف می زنه چطور ممکنه دیپلم هم نداشته باشه!!!!
در حالیکه داشتم از خستگی می مردم از کلاس میام بیرون و یاد این میفتم که خواهر گرامی روزنامه همشهری می خواستند در نتیجه سر راه یه روزنامه هم خریدم اما وقتی رسیدم خونه و خواهر گرامی هم بعد از 1 ساعت رسیدند دیدم یه روزنامه هم دستشه اون هم همشهری!!!!!و از اون بدتر اینکه کتابی که بهش گفته بودم بخره(جنس دوم) رو نخریده بود

اون هم به این خاطر که اسمش رو فراموش کرده بود؟!
در اون لحظه خیلی برای خودم متاسف شدم...

شروع مهر شروع تلاش

این تابستون برنامه خواب آدم کاملا به هم می ریزه ماه رمضون هم که کلا برعکس شده بود یعنی ساعت 6صبح می خوابیدیم تا ساعت 4 بعد از ظهر و و دوباره تا ساعت6صبح بیدار بودیم خلاصه بگم که کلا نظم آدم توی تابستون به هم می خوره و خدارو شکر که بالاخره مهر اومد.
روز اول مهر با کلی ذوق و شوق دیدار دوستان رفتم مدرسه ساعت7:30رسیدم تا ساعت 8که زیر آفتاب توی حیاط مدرسه حرف می زدیم و منتظر بودیم که زودتر برنامه رو اجرا کنند تا ما بریم توی کلاسمون و از زیر این آفتاب و گرماش خلاص شیم و همچنان که که انتظار حوصله مون رو سربرده بود 20-30تا آقای رزمنده و خانواده شهدا و مدیر ومسئول آموزش و پرورش و یه حاج آقای خیلی اخمواومدند توی حیاط و ما صف بستیم و آقایون نشستند جلوی ما.
توی اون گرما برنامه شروع شد و یه خانمی اومد ویه سری شعر و غزل و چرندیات واسه هفته ی دفاع مقدس خوند و بعد یه آقایی از اداره آموزش وپرورش اومد و یه سری دعا و نصیحت و....کرد و بهمون سفارش کرد که گول این دیوهای خوش سیما رو نخوریم و مثل آدم درسمون رو بخونیم چون که این دیوها نه به درد دنیامون میخورن نه به درد آخرتمون و.... 

ما همچنان در زیر آفتاب داغ منتظر بودیم که این آقای محترم دهنش رو ببنده و زودتر بقیه آقایون بیان حرفاشون بزنند و برن تا ما بریم تو کلاسمون و خوب بالاخره حرفاش تموم شد و مُظی(خانم مظفرمدیر مدرسه مون)اومد صحبت کرد و در آخر حرفاش از همون حاج آقای خیلی اخمو دعوت کرد تا زنگ مدرسه مون رو به صدا دربیاره و در همین حین یه آقای فیلم بردار از شبکه خبر اومد و شروع به فیلمبرداری کرد حاج آقا با چکش به اون تخته ی فلزی اویزون زد و همه صلوات فرستادیم و بعد سرود جمهوری رو گذاشتندو همه شروع به خوندن کردیم و یکی از بچه هاکه چادر سفید ساتن به نشانه سفیدی پرچم ایران و همینطور دو نفر دیگه که چادر سبز و قرمز پوشیده بودند اومد و قرقره پرچم و می چرخوند تا پرچم بره بالا اما پرچم وسط کار گیر کرد و سر ته ش به هم گیر کردند و نه میرفت پایین  نه بالا خلاصه همه زدیم زیر خنده و حتی اون حاج آقای اخمو یکی از مردا دست به کار شد و رفت کمک دختره اما پرچم هیچ حرکتی نکرد و سرود تموم شد و در آخر هم پرچم جمهوری اسلامی ایران بالا نرفت که این برای من نوید بود البته شاید یه کم فکرم خرافاتی باشه اما به هرحال خوشحال شدم!و بعد از اون هم یکی از اون آقاها اومد و دو ساعت در مورده جنگ عراق و پرتغال و چالدران(!)که ما اصلا نفهمیدیم چه ربطی به هم دارند حرف زد و بعد هم حاج آقاهه اومد و شش ساعت تموم حرف زد و ما در تموم این مدت تو این فکر بودیم که آیا واقعا اون فکر میکنه که ما داریم به حرفاش گوش می کنیم؟؟؟؟! 

و از اینکه میدیدیم که اینصور فکر میکنه کلی عصبانی شدیم و الا چرا باید این همه ما رو سر پا اون هم زیر این آفتاب نگه می داشت؟؟؟؟؟ 

خلاصه حرفاش تموم شد ورفت و به به دنبال اون بقیه آقایون هم رفتند و دوباره همون خانمه اومد و یه سری شعر و مطلب مزخرف در موردجنگ و شهدا و...خوند ودر آخر برنامه تموم شد وقتی داشتیم تو سالن دنبال کلاسمون میگشتیم با کمال تعجب متوجه شدیم که باید بریم همون کلاس پارسالمون بشینیم یعنیهمون کلاس دوم که امسال شده بود سوم انسانی(!)رفتیم و سر جاهامون نشستیم من چون خیلی کلاس کوچیک و کم تعدادمون(17نفر)رو دوست داشتم خیلی خوشحال بودم ساعت سه هم تعطیل شدیم(تو مدرسه مامسئولین از بس که به فکردرس ما و عقب نیافتنمون هستند حتی روز اول هم باید ما رو ساعت سه تعطیل کنند!و درس بدهند و این رو هم نگفتم که معلم ادبیاتمون دو درس اول رو درس داد!!!!!!الان به عمق فاجعه پی بردبد؟؟؟)روز بعد هم دو زنگ اول که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و زنگ آخر که فهمیدیم معلم ورزش جدید اومده هانیه گفت که سر کارش بزاریم و اسمهامون رو که خوند جابه جا بلند شیم و خودمون رو یکی دیگه معرفی کنیم خلاصه اومد و نشست و بعد از چند دقیقه شروع به حظور غیاب کرد نفر اول روکه خوند خودش بلند شد اما نفر دوم که نیلوفر بود پا نشد و به جاش راحله پا شد بعد ما ترکیدیم از خنده.....بعد معلم که به خودش شک کرده بود یه کمی عصبانی شد و گفت من میرم بیرون شما راحت بخندید هر وقت تموم شد بگید بیام تو وقتی رفت بیرون دوباره ما مردیم از خنده بعد دیدیم نمی تونیم خودمون و نگه داریم و نخندیم بعد فکر کردیم اگه هر کس پا شه و ما این همه بخندیم حتما همه مون رو میندازه بیرون  و یا اگه بفهمه جریان چیه همه اخراجیم و مظی پدر همه مون رو درمیاره دیگه پشیمون شدیم و گفتیم بقیه سر جای خودشون بلند شوند و نیلوفر و راحله رو جلسه های بعدی درست می کنیم بعد هم صداش کردیم بیاد تو وقتی اومد هانیه بلند شد و کل جریان و بهش گفت(!!!!!)یعنی به شخصه می خواستم خفه اش کنم و کلی جلوی خودمو گرفتم معلم هم یه کمی خندید و گفت دفعه آخرتون باشه از این کارا می کنید.