نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

دروغی تو دنیا!

   رو دلم پرده ای دلتنگی نشسته. نمی دونم از کی و چی؟ اما سخت دلتنگم و این درد بزرگیه. احساس میکنم مشکلی دارم اما از درکش عاجزم و این خیلی سخته!  

احساس تنهایی شدیدی دارم اما کمبودی هم حس نمیکنم!  

دلم یه دوست میخواد که سرم رو رو شونه هاش بزارمو اشک بریزم و اون نپرسه چرا؟! و با این حساب منم باید برم تو قالب متانت همیشگیم و فقط لبخند بزنم و بگم همه چی آرومه و بگم چیزی کم ندارم و نگم که چققدررر دلم میخوهد بمیرم و از این دنیای مزخرف برای همیشه برم و به ابدیت بپیوندم.  

و چه شیرینه نزدیک به خدا بودن بی درد بودن انسانی بین گرگ ها نبودن

بدبیاری!

    تو آزمایشگاه نشستم. آدامسمو لای یه دستمال پیچیدم و گذاشتم کنار کتابام تا بعدن بندازمش تو سطل آشغال. بعد از چند دقیقه احساس میکنم دستم به سختی از کتابم کنده میشه؛ زیر بازوم رو نگاه می اندازم اما ...آه.... نـــــــــــــــــــــه....چسبیده!! لعنتی!

    صبح دارم از رو تختم(طبقه ی بالا) وسایلمو جمع میکنم گوشیم از دستم می افته پایین و....وای .... نـــــــــــــــــــــه....

هول میشم و تندی از پله های نردبون تخت میام پایین تا ببینم گوشیم تا چه حد منفجر شده! اما...وااااااااااااای.... نـــــــــــــــــــــه..... خدااااااا...... مانتوم از پشت جــــــــــــــــــــر میخوره!!!

آخه چرااااااا؟؟!

تابستون و گرما و خانه نشینی

راستش بعد از عروسی خواهر گرامیم که اوایل تیر بود من دیگه از خونه بیرون نرفتم! و اینو کاملن جدی میگم!
فکر میکنم 26تیر تنها روزی بود که من از خونه بیرون زدم تا برم آتلیه و عکسامو انتخاب کنم! اونم به خاطر اینکه بارون میومد و هوا خنک بود!
و در کل بی صبرانه منتظر شروع مهر و دانشگاه و فعالیت بودم. شب ها تا صبح بیدار بودم و کتاب های نتی میخوندم و روزا در خواب به سر میبردم و کلن داشتم تار عنکبوت می بستم دیگه!
اما الان که بیش از یک هفته از شروع کلاسا می گذره بسیار بسیار احساس خوشایند زندگی و فعالیت می کنم.