نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

یعنی فقط من متخلفم؟

سلام دوستان عزیز 

پنجشنبه آبجی جانم ماشین رو برداشت و رفتیم خرید موقع پارک کردن همه جا پر بود الا یه جا که تابلوی حمل با جرثقیل کنارش بود! آبجی جانم رفت اونجا رو پر کرد بهش اخطار دادم که پارک ممنوعه گفت این همه ماشین اینجا پارک کردن! و فقط واسه ما ممنوعه؟! دیدم حرف حسابی میزنه از ماشین زدیم بیرون و بعد از ساعتی برگشتیم و من داشتم با شوخی میگفتم که جرثقیل ماشین رو برده. در حالی که خنده بر لبانمان نقش بسته و از این شوخی ها مشعوف بودیم  یکهو خنده رخت بربست و ماتمان برد از نبود ماشین!  اما فقط جای ماشین ما خالی بود! فکر میکنم جرثقیل جا نداشته بقیه ماشین ها رو هم ببره!  

خولاصه که بسی درس ها گرفتیم... 

 

پ.ن:خطاب به دوستان عزیزی که در بلاگفا مینویسید: حالم از این سایت به هم میخوره یک ساعت تمام با وسواس و طوری که به کسی برنخوره نظر مینویسم واسه تون اونوقت تا میام ثبت کنم اون کد لعنتی که واسه ثبت نظر باید بنویسمش رو واسم نمیاره!! از ADSLاینترنت قوی تری وجود داره؟ با اون هم نمیاره!!!

امروز در دانشگاه

از دوشنبه اومدم دانشگاه و کلاسام هم شروع شدن از همون روز. دلم واسه خانواده و خونمون تنگ شده. توی خوابگاه من تنها بودم سه تا از تختا هم رزرو شدن اما من هنوز صاحبشون رو ندیدم! به خواهرم گفتم من تنهایی میترسم تو هم بیا با هم بخوابیم.

راستش خیلی عجیبه با اینکه دانشگاهم تهرانه و فاصله زیادی با خونمون نداریم دلم خیلی واسه خونمون تنگ میشه موندم چطور همینطوری همه شهرستان ها رو توی انتخاب رشته ام زدم؟! بعضی وقتا خدا یه چیزایی رو به آدم میده که هیچ انتظارش رو نداره! روزایی که برای انتخاب رشته اینور و اونور میرفتم به خدا میگفتم هرجایی که تو صلاح می بینی همون جا قبول بشم یه جوری اون دانشگاه رو توی انتخابام بزار. من اصلن از دانشگاه الزهرا خوشم نمیومد به اصرار پشتیبانم که خیلی از این دانشگاه و سطح علمی و ... ایناش حرف میزد با اکراه گذاشتم تو انتخاب یازدهمم و گفتم خدا هرچی بخواد همون میشه....بعدن کاملش میکنم مسئول سایت اعصاب نداره میخواد اینجا رو ببنده. با اجازه

مدتی در پست ما تاخیر شد  

سایت نداشتیم آپ کردن دیر شد 

(آپ را کشیده تر بخوانید برای حفظ قافیه) 

 و واقعن هم که خدا خواست که من تهران بمونم و کمتر دلتنگ خانواده ام بشم! داشتم به آرزوهای آدما فکر میکردم مثلن همین خودم: تا دوماه پیش میگفتم خدایا یه رتبه خوب بیارم رتبه ام که اومد گفتم خدایا یه رشته/دانشگاه خوب قبول شم وقتی جواب دانشگاه اومد گفتم خدایا داستان خوابگاهم درست بشه, خوابگاهم که جور شد گفتم خدایا هم اتاقی های خوبی به پستم بخورن؛ وقتی هم اتاقی های خوبم رو دیدم گفتم خدایا تو فوق العاده ای فکر کنم تا اینجا کافیه البته هنوزم کلی آرزو دارم که برام برآورده کنی اما فعلن کمی استراحت کن.

دیروز جشن سال اولی ها بود. رئیس دانشگاه اومد واسه مون سخنرانی کرد و یه گروه نظامی برامون مارش اجرا کردن که خیلی قشنگ و هیجان انگیز بود. و در آخر برنامه یه آخوندی اومد سخنرانی کنه که حوصله ی همه سر رفت و بعد از دو- سه دقیقه سالن به طرف درب خروجی هجوم بردن!! جوونای امروزین دیگه چه میشه کرد. البته منم جوونم ها چون منم از پیشتازان این زمینه بودم

I'm so excited

سلام شرمنده دیر شد، آخه مسافرتیم و الانم با موبایلم اومدم آپ میکنم. فرانسه ی الزهرا قبول شدم.هورررااا... یه کف مرتب به افتخار جوجو... هی....