نوشته های من

نوشته های من

خاطرات
نوشته های من

نوشته های من

خاطرات

تعارف کنیم یا نکنیم

یه ماه پیش کتاب جامعه شناسی خودمانی رو تموم کردم. تو یه فصلش مطلب جالبی نوشته بود؛ با خودم گفتم شاید خوب باشه که بیارمش اینجا شما هم بخونید لذتش رو ببرید!

یک فرنگی که مدت ها در ایران کار میکرد از دوست ایرانی اش می پرسد:«وقتی که ایرانیان انسان را برای صرف چای یا میوه به منزلشان دعوت می کنند از کجای حرفشان می شود فهمید که باید وارد منزلشان شد یا نشد؟» دوستش در حالیکه خنده ای بر لب داشت گفت:« خیلی مشکل است فقط با تجربه میتوان تشخیص داد.»

واقعن عجیبه! یاد طنز مهران مدیری افتادم (منظورم مجموعه شبهای برره است) وقتی که کیانوش برای کار رفت قهوه خونه,  صاحب قهوه خونه تعارف میکرد به مردم که پول ندن مردم میفهمیدن که داره تعارف میکنه و پول رو بهش میدادن ولی وقتی کیانوش تعارف میکرد مردم تعارفش رو جدی میگرفتن و پولش رو نمی دادن و صاحب کارش دعواش میکرد که چرا خوب تعارف نمیکنه و کیانوش هرچی تلاش میکرد نمی فهمید با چه لهجه ای بگه که مثل صاحب کارش تعارف کنه و مردم پولش رو بهش بدن!!  ما به این طنز میخندیدیم در حالیکه توی تمام تعارفاتمون داریم این کار عجیب رو میکنیم و فقط از لهجه همدیگه میفهمیم که باید تعارف طرف رو قبول کنیم یا نه! واقعن بعضی وقتا حالم از این همه تعارفات مصنوعی به هم میخوره! اما از یه طرف وقتی بهم تعارف نمیکنن احساس ناراحتی میکنم!!!! نمیدونم چه کار کنم خیلی حساسم! انگار اینجوریم که دلم نمیخواد خودم به دیگران تعارف کنم اما انتظار دارم دیگران تعارفم کنن وگرنه خیلی بهم برمیخوره, احساس میکنم که دلش نمیخواد برم خونه شون یا چیزی بخورم و ...

درمون نداره میدونم

حاشیه: راستی اخبار گفت بیستم جواب نهایی دانشگاه میاد. یعنی پنج روز بیشتر از انتظار من!

انتظار دیوانه کننده!

این روزا دستم به نوشتن نمیره آخه اتفاق خاصی نمی افته که حرفی واسه گفتن داشته باشم! همش تو خونه هستم, نه میریم خونه کسی نه  کسی میاد خونه مون. شبا تا سحر بیدارم و بعد از سحری میخوابم تا ساعت 12-1 بیدار که میشم میام نت و ایمیل هام رو چک میکنم, کمی هم وبگردی میکنم, گاهی هم آهنگ گوش می کنم و فیلم می بینم.

راستی یه ورق برداشتم و روزهامو توی یه جدول نوشتم و چسبوندمش به کمدم, روزها که میگذره من یه روز رو از توش خط می زنم تا به پونزده شهریور روزی که مشخص میشه کجا قبول شدم برسم!

از این بلاتکلیفی بیزارم, از این منتظر موندن, از اینکه نمیدونم تا یه ماه دیگه تهرانم؟ اراکم؟ رشتم؟کاشان؟ تبریز؟ و ...؟

دلم می خواست می خوابیدم و پونزدهم بیدار میشدم. هرچقدر هم میخوام خودمو بزنم به اون راه و بی خیال بنشینم سر جام, نمیشه!

دوازده روز دیگه مونده برای انتظار! نمی دونم شاید دوماه دیگه یا چهار سال دیگه به این حرفام بخندم اما به هرحال این احساسی هست که الآن دارم و نمی تونم نادیده بگیرمش؛ آخه بعضی ها خاطرات خودشون رو که مرور می کنند می نشینند و خودشون رو مسخره می کنند که اَ.. چقدر واسه فلان چیز حرص میخوردم چقدر الکی غر میزدم چقدر این چیزا واسم مهم بود چقدر واسه این چیزای مسخره گریه میکردم و....  

به هر حال من اصلن دلم نمیخواد اینطور باشم آدم تو هر لحظه احساس خاصی داره و فقط خودش حال خودش رو درک میکنه حالا اگه بعد از یه مدت خودش هم بخواد بی وفایی کنه که دیگه هیچی!

کوتاه می نویسم

     دیروز مامان و بابا رفتند مراسم ختم یکی از اقوام. کاشف به عمل میاد که آقا پونزده تا زن عقد کرده بوده!

     رتبه ام 1500 شده. امیدوارم تهران قبول بشم.